انديشه انديشمند گواه بر اين است كه شكاكيت عام و فراگير به كلي باطل است. دمزدن از اعتقاد به شكاكيّت مطلق چيزي جز لقلقه زبان نيست. چنين كسي كه خود را شكّاك و شكش را فراگير مي داند، بايد از اين سخن كه «من شكّاك مطلقام» لب فروبندد، زيرا همين كه آغاز به كلام مي كند، ديگر شكّاك نيست، بلكه خود را موجودي متفكر و ديگران را مخاطبي داراي فكر و انديشه فرض كرده است، لذا با اين پيشفرضها سخني مي گويد تا در انديشه مخاطب مقبول افتد، پس او ديگر شكّاك مطلق نيست. بنابراين، اگر كسي از سر عقل دم از شكاكيت بزند و خود را انسان بهنجاري وانمود كند كه بي دليل چيزي را نمي پذيرد و ديگران را انسانهايي بداند كه زود باورند و گفتهها را بدون سنجش مي پذيرند، در حالي كه عقلاً مي توان آن گفتهها را نپذيرفت يا نقض كرد، چنين شخصي در واقع، شكّاك مطلق نيست، چرا كه نه تنها وجود خود را به عنوان انسان طبيعي و بهنجار پذيرفته، بلكه ديگران را هم به عنوان انسانهاي غيرطبيعي فرض كرده و عقل را نيز به عنوان ميزان سنجش در پذيرش يا عدم پذيرش گفتهها حاكم كرده است.بنابراين، چنين شخصي اگر مطلبي را عقلاً نمي پذيرد، به دليل آن است كه يا آن را پذيرفتني نمي داند و يا پذيرفتني است، ولي قصوري در قواي ادراكي او هست كه نمي تواند آن را بپذيرد و يا ادله وافي نيست تا عقل بپذيرد. از اينرو، كسي كه در حلقه دانشمندان مي نشيند و در گفتههاي آنها نقض و ابرام مي كند پذيرفته است كه استدلالهايي كه نتوان عيوب آنها را نشان داد عقلاً و منطقاً الزام آورند، به تعبير ديگر، ردّ استدلال در جايي ميسور است كه به تناقض نينجامد. بنابراين، نه مي توان به طور كلي در همه چيز شك روا داشت و نه مي توان به صرف اين احتمال كه شايد آنچه در خارج تحقق دارد به گونهاي ديگر باشد، در نتايج استدلال شك كرد، مگر آنكه منطقاً نشان داده شود كه مقدمات استدلال منتهي به نتيجه نيستند و يا صورت استدلال از نظر منطق اعتبار ندارد.به علاوه، همانطور كه اشاره كرديم شك عام و فراگير در مقام استدلال خود شكن است؛ توضيح آن كه استدلال شكّاك اين است كه آنچه را مستدل استدلال مي كند، با پذيرش اعتبار استنتاج به اينجا مي انجامد كه ذهن من عاجز است خلاف آنچه را در استدلال آمده، بپذيرد، اما از عجز ذهن نمي توان نتيجه گرفت آنچه در خارج از ذهن نيز وجود دارد بر طبق مصدّقٌبه ذهني است، زيرا گرچه ذهن انسان نمي تواند تناقض را برتابد و يا اصل هوهويت را وازند، ولي از عجز ذهن نسبت به اول و الزام ذهن نسبت به دوم نمي توان نتيجه گرفت كه بيرون از ذهن واقعاً اجتماع نقيضين محال است. شايد عالم خارج از ذهن به گونهاي ديگر باشد و احكام ذهني بر آنها صادق نباشد يا حتي در عالم واقع تناقض رُخ داده باشد و يا اصلاً عالمِ واقع دائماً در تناقض باشد. به عبارت ديگر شكاك ادعا مي كند ذهن مي تواند ضروري بودن اصل هوهويت را بپذيرد ولي در خارج از ذهن ممكن است چيزي ضرورتاً خودش خودش نباشد.براي رهايي شكّاك از ظلمت جهل و شكاكيت و بيرون كشيدن او از گرداب شكاكيت و رساندن وي به ساحل علم و نور، بايستي از «عجز ذهن» شروع كنيم. اينكه مي گويند: «ذهن عاجز است از اينكه خلاف آنچه را تصديق كرده، درك كند» به اين معنا است كه چون واقعيتِ معلومات ما اينگونه است، پس ذهن نمي تواند به گونهاي ديگر درك كند. به عبارت ديگر، ذهن درك مي كند كه واقعيت اين تصديقات نشاندهنده آن است كه ممكن نيست به گونهاي باشند كه اجتماع نقيضين رُخ دهد نه اينكه صرفاً ذهن از دركِ خلاف آنچه تصديق شده سرباز زند. ثانياً، اينكه گفته مي شود «ذهن عاجز است خلاف آنچه را تصديق كرده ادراك كند، هر چند ممكن است متن واقع بر خلاف آن چيزي باشد كه ذهن درك مي كند»، در حقيقت، به اين معنا است كه ذهن هنوز عاجز نشده است، زيرا اگر ذهن به عجز رسيده باشد، نمي تواند خلاف آن را تجويز كند. آيا اگر ذهن خلاف آنچه