بي وصف بودن خدا
چون خدا نامتناهي است، نمي توان وجودش را اثبات كرد، زيرا نامتناهي داراي وصف نيست، زيرا چيزي كه داراي وصف باشد، محدود است؛ مثلاً سفيدي را به اين دليل مي توانيد به گچ نسبت دهيد كه سرخ و زرد و آبي نيست، لذا گچ صفت سفيدي را به دليل محدوديتش به دست آورده است. همچنين وقتي به گچ مكعب مستطيل بودن را نسبت مي دهيم، كه كره يا مخروط يا... نيست. بنابراين، با دقت در مي يابيم كه به دليل محدوديت يك شي ء اوصافي را به او نسبت مي دهيم، اما به شي ء نامحدود نمي توان صفتي را نسبت داد. بنابراين، به خداوندي كه هيچ محدوديتي ندارد نمي توان وصفي را نسبت داد. حال با توجه به اين كه خدا وصفي ندارد، چگونه مي توان او را اثبات كرد؛ به عبارت ديگر، اثبات وجود X همان اثبات وجود X داراي وصف P است، لذا با توجه به دارا بودن وصف P مي گوييد X را موجود مي دانيم. لذا اگر چيزي هيچ وصفي نداشت، نمي توان هيچ شناختي از او داشت، در نتيجه، نمي توانيم وجودش را اثبات كنيم. .(1)در نقد اين اشكال به صورت اشاره چنين آمده است:آيا از عدم تناهي مي توان بي وصفي را نتيجه گرفت؟ بايد بحث كرد كه مراد از وصف چيست؟ آيا وصفهاي ايجابي را فقط وصف مي دانيد يا وصفهاي سلبي را هم وصف مي دانيد. ثانياً، مراد از وصف اوصاف عرضي است يا اوصاف فلسفي هم وصف محسوب مي شوند؟ عدم تناهي يك وصف فلسفي است.(2)پيشفرض استدلال فوق اين است كه هر چيزي كه داراي وصف باشد، محدود است، و نتيجه قهري آن اين است كه هر چيزي كه نامحدود باشد، داراي وصف نيست، اما اين قضيه و در نتيجه، عكس نقيض آن در صورتي مي تواند پذيرفته شود كه آن قضيه يا از اوليات باشد و يا به اوليات منتهي شود.و حال آن كه در استدلال فوق به هيچ وجه اين مباحث مطرح نشده كه آيا اين پيشفرض از اوليات است يا چيزي است كه منتهي به اوليات مي شود. استدلال در واقع، مبتني بر استقراي بسيار ناقص است؛ مثلاً مكعب يا كره و يا مخروط بودن يك جسم وصفي است كه با نامحدود بودن جسم ناسازگار است. زيرا كره يا مكعب و...، جسم يا حجمي است كه داراي يك سطح باشد و اگر جسمي نامحدود باشد ديگر داراي سطح نخواهد بود. ولي محدوديت اين اوصاف به لحاظ اين مفاهيم خاصه است نه به لحاظ وصف بودن آنها. در مقابلِ اين اوصاف مي توان وصف سفيدي يا سرخي را در نظر گرفت. آيا سفيدي يا سرخي از اوصاف محدوداند؟ هيچ دليلي بر اين محدوديت وجود ندارد. اگر همه عالم جسماني سفيد مي بود شايد ما مفهومي از سفيدي و غير سفيدي نمي داشتيم و اين مستلزم هيچ تناقضي نمي بود. به عبارت ديگر، اگر كل عالم جسماني نامحدود و واقعاً يك واحد و آن واحدِ نامحدود سفيد مي بود، هيچ تناقضي پيش نمي آمد. ممكن است گفته شود سفيد بودن چيزي به معناي1. همان، ص 7 و 8.2. همان، ص 8.