باشد، خواه از عرضيات لازم. بنابراين، به لحاظ منطقي قضيه ضروري هم مي تواند تأليفي باشد و هم تحليلي . انحصار ضرورت منطقي در تحليلي ها گرايشي است كه پوزيتيويستهاي منطقي داشتند و مي گفتند قضيه غيرمتناقض با خود يا تحليلي است كه مساوي با ضروري است و يا تأليفي كه مساوي با امكاني است. براي اين گروه تأليفي ِ ضروري قابل قبول نبود، ولي در مقابل كانت اصرار داشت كه قضاياي رياضي ، تأليفي و ماتقدم و در نتيجه ضروري اند.
صرف نظر از مناقشات فوق، فرض مي كنيم فقط قضيه تحليلي ضروري باشد. بنابراين، قضيه امكاني قضيهاي است كه تحليلي نباشد؛ يعني مفهوم محمول از ذاتيّات موضوع نباشد، اما از اين تقسيم به دست نمي آيد كه در قضاياي امكاني محمول ازموضوع جداشدني است؛ مثلاً هرگاه فرض كنيم مفهوم مثلث فقط شكل داراي سه ضلع بسته باشد، در اين صورت، قضيه «مثلث داراي سه زاويه است» تحليلي نيست، در نتيجه، امكاني است؛ يعني مفهوم سه زاويه داشتن از اجزاي مفهومي مثلث نيست، ولي به اين معنا نيست كه سه زاويه دار بودن از مثلث جداشدني است.
بنابراين، بر فرض بپذيريم كه هرگاه وجودْ محمولِ قضيه واقع شود، قضيه ضروري يا تحليلي نيست، اين به معناي انفكاك وجود از موضوع نخواهد بود. پس ممكن است كه وجود محمول واقع شود و قضيه تحليلي نباشد، اما در عين حال، سلب محمول از موضوع نيز ممكن نباشد، زيرا بي شك، امكان در منطق به معناي جواز انفكاك محمول از موضوع است. بنابراين، پرواضح است كه تفسير ضروري به تحليلي بر پايه منطق استوار نيست.
اما آيا ممكن نيست قضيهاي كه محمولش وجود است تحليلي باشد؟ در تقرير فوق دو دليل بر امتناع تحليلي بودن هليّات بسيطه اقامه شده است: استدلال اول عام است و همه قضاياي بسيطه را شامل مي شود، تقرير استدلال اين است كه اگر هليات بسيطه تحليلي باشند بايد وجود ذاتي موضوعش باشد، در حالي كه وجود ذاتي هيچ چيزي نيست، زيرا جنس و فصل هيچ چيزي واقع نمي شود. اما استدلال دوم در خصوص هليّه بسيطهاي است كه موضوع آن خداوند است. استدلال به قرار ذيل است: وجود نمي تواند از ذاتيّات خدا باشد، چون خدا داراي حدّ ماهوي نيست تا در تعريف آن ذاتياتش ذكر شود.
پيشفرض هر يك از اين دو استدلال اين است كه اگر موضوع قضيه ماهيت باشد مي توان با ذاتيات آنْ قضيه تحليلي ساخت، اما اگر موضوع قضيه از ماهيات نباشد، قضيه تحليلي ساخته نمي شود، مگر آن كه محمول عين موضوع و به اصطلاح حمل شي ء بر نفس باشد، مانند «خدا خداست» كه بي شك، تحليلي است، هر چند اين استثنا به دليل وضوحش در تقرير استدلال نيامده است. پس اُسّ اساس استدلال فوق اين است كه قضاياي تحليلي به استثناي حمل شي ء بر نفس محدود به مفاهيم ماهوي است و معرِّف و معرَّف فقط در ماهيات جريان دارد. اما آيا واقعاً قضاياي تحليلي در غير حمل شي ء بر نفس محدود به مفاهيم ماهوي است؟
ظاهراً دليلي براين مطلب وجود ندارد. نه قضاياي تحليلي محدود به مفاهيم ماهوي است و نه محدوده معرِّف و معرَّف محدود به ماهيات مي شود، زيرا فيلسوفانِ مسلمان مفاهيم كلي را به سه دسته تقسيم كردهاند:
1- مفاهيم ماهوي يا معقول اُولي .
2- مفاهيم فلسفي يا معقول ثاني فلسفي .
3- مفاهمي منطقي يا معقول ثاني منطقي .
اگر بپذيريم كه معرِّف و معرَّف و قضاياي تحليلي به جز حمل شي ء بر نفس محدود به مفاهيم ماهوي است، پس به ناچار بايد مفاهيم فلسفي و منطقي را يا بي معنا و يا بديهي و بي نياز از تعريف و بسيط بدانيم، در حالي كه در فلسفه و منطق به تعريف بسياري ازاين مفاهيم مي پردازند. اين تنگنا از اينجا ناشي شده است كه منطقدانان مسلمان بحث معرِّف و معرَّف را در مفاهيم ماهوي پياده كردهاند. از اين رو، شايد