پيشين جاري شده است انتظاري دارند ؟ هرگز در سنت خدا تبديل ( جانشين شدن سنتي به جاي سنتي ) يا تغيير ( دگرگوني يك سنت ) نخواهي يافت . قرآن كريم ، نكته فوق العاده آموزنده اي در مورد سنتهاي تاريخ ياد آوري مي كند و آن اين كه مردم مي توانند با استفاده از سنن جاريه الهيه در تاريخ ، سرنوشت خويش را نيك يا بد گردانند ، به اين كه خويش و اعمال و رفتار خويش را نيك يا بد گردانند ، يعني سنتهاي حاكم بر سرنوشتها در حقيقت يك سلسله عكس العملها و واكنشها در برابر عملها و كنشها است . عملهاي معين اجتماعي عكس العملهاي معين به دنبال خود دارد . از اين رو تاريخ در عين آن كه با يك سلسله نواميس قطعي و لايتخلف اداره مي شود ، نقش انسان و آزادي و اختيار او به هيچوجه محو نمي گردد .
قرآن آيات زيادي در اين زمينه دارد ، كافي است كه براي نمونه آيه 11 از سوره مباركه رعد را بياوريم : ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم : خداوند وضع حاكم و مستولي بر قومي را تغيير نمي دهد مگر آن كه آن چه در خلق و خوي و رفتار خود دارند تغيير دهند .
اگر در مكتبي ، جامعه ، داراي شخصيت و طبيعت شناخته شود ، و از طرف ديگر اين موجود شخصيت دار يك موجود زنده متحول و متكامل و بالنده تلقي شود ، بايد ديد تكامل جامعه را چگونه توجيه و تفسير مي كند ؟ يعني بايد ديد اين مكتب جامعه را به چه شكلي به سوي كمال در تكاپو مي داند ، به عبارت ديگر : تكامل را چگونه تفسير و توجيه مي نمايد ؟ قرآن مجيد ، هم بر شخصيت و واقعيت جامعه تأكيد دارد و هم بر سير صعودي و كمالي آن از سوي ديگر مي دانيم مكتبهاي ديگر هم بوده و هستند كه ضرورت و جبر تاريخ را بدين سو مي دانند ، پس لازم است بدانيم كه چه از نظر قرآن مجيد و چه از نظر برخي مكتبهاي ديگر ، تكامل تاريخ را چگونه بايد توجيه و تفسير كرد ؟ و مخصوصا انسانها چه مسئوليتي دارند و چه نقشي بايد ايفا نمايند ؟ بالاخص " انتظار بزرگ " به چه شكل و چه صورت بايد باشد ؟
توجيه تكامل تاريخ با دو شيوه مختلف صورت مي گيرد . ما يكي از اين دو شيوه را " ابزاري " و از نظري ديالكتيكي مي ناميم . و شيوه ديگر را " انساني " يا " فطري " مي خوانيم .
به عبارت ديگر درباره تكامل تاريخ دو گونه بينش و دو گونه طرز تفكر وجود دارد و بر حسب هر يك از اين دو طرز تفكر " انتظار بزرگ " شكل و صورت و بلكه ماهيت خاص پيدا مي كند . اكنون به توضيح اين دو طرز تفكر مي پردازيم و البته آن اندازه به توضيح اين دو طرز تفكر مي پردازيم كه مسأله با " انتظار " و اميد به آينده و نوع راهگشائي به سوي آينده مربوط است و نه بيشتر .
برخي ، تحولات تكاملي تاريخ را از زاويه انقلاب اضداد به يكديگر توجيه مي كنند ، منحصر به تاريخ جزئي از طبيعت است ، تحولات تكاملي طبيعت را به طور كلي از اين راه توجيه مي نمايند . ما الزاما ناچاريم پيش از آن كه به توضيح توجيه ابزاري تاريخ بپردازيم ، توجيه ديالكتيكي طبيعت را كه مبناي توجيه ابزاري تاريخ است اندكي توضيح دهيم . بينش ديالكتيكي طبيعت بر اين اساس است كه اولا طبيعت در حركت و تكاپوي دائم است ، ثابت و توقف و
يكساني در طبيعت وجود ندارد ، پس شناخت و بينش درست درباره طبيعت اين است كه همواره اشياء را در حال حركت و دگرگوني مطالعه كنيم و حتي بدانيم كه فكر ما نيز ، به حكم اينكه جزئي از طبيعت است در هر آن در حال دگرگون شدن است ، در دو لحظه به يك حال نيست ، در هر لحظه هر انديشه اي غير از انديشه لحظه پيش است . ثانيا - هر جزء از اجزاء طبيعت تحت تأثير ساير اجزاء طبيعت است و به نوبه خود در همه آنها مؤثر است ، يك همبستگي كامل ميان همه اجزاء وجود دارد ، پس شناخت و بينش ما درباره طبيعت آنگاه صحيح است كه هر چيز را در حال ارتباط با همه چيز - نه به صورت منفرد و مجزا - مطالعه نمائيم . يعني همانطوريكه هر چيز به حكم قانون حركت ، در هر لحظه غير از آن است كه در لحظه پيش بود ، و اگر آنرا در لحظه بعد عينا همان بدانيم كه در لحظه قبل بوده است شناخت ما از آن شيئي غلط است . همچنين هر چيز در شرايط خاص و در حال ارتباط با اشياء معين ، غير از آن چيز است در شرايط ديگر و در حال ارتباط با اشياء ديگر . و اگر بپنداريم كه يك چيز در شرايط خاص ، عينا همان چيز است در شرايط ديگر ، باز هم شناخت ما نسبت به آن غلط است .
ثالثا - حركت از تضاد ناشي مي شود ، تضادها كشمكشها پايه حركتها است ، همانطوريكه " هراكليت " يوناني در دو هزار و پانصد سال پيش گفته است : " نزاع ، مادر پيشرفتها است " تضادها به اين صورت پديد مي آيد كه هر چيز طبعا گرايشي به سوي ضد خود و نفي كننده خود دارد و آن را در درون خود مي پرورد .
هر چيز در حالي كه خود را " اثبات " مي كند ، " انكار " خود را نيز در بر دارد . هر چيز در عين اينكه هست ، نيست ، زيرا عامل فنا و نيستي خود را نيز همراه دارد . با رشد عوامل نفي كننده ، در درون شي دو دسته عوامل صف آرائي مي كنند ، عوامل اصلي و اثباتي كه مي خواهد شي ء را در حالي كه هست نگهدارد ، و عوامل نفي كننده كه مي خواهد آن را تبديل به نفي خودش بكند . رابعا - جدال دروني اشياء رو به تزايد است و شدت مي يابد تا به اوج خود يعني آخرين حد اختلاف و كشمكش مي رسد ، به نقطه اي مي رسد كه تغييرات كمي در يك حالت انقلابي و جهش وار تبديل به تغيير كيفي مي شود و كشمكش به سود نيروهاي نو و شكست نيروهاي كهن پايان مي يابد و شي ء يك سره به ضد خود تبديل مي شود . پس از آن كه شي ء تبديل به ضد خود گرديد ، بار ديگر همان جريان صورت مي گيرد ، يعني اين مرحله نيز به نوبه خود ضد خويش را مي پرورد و پس از يك سلسله كشمكشها به نفي خود ، كه نفي نفي مرحله اول است و به نحوي مساوي است با اثبات است منتهي مي شود . ولي نفي نفي كه مساوي با اثبات است به معني رجعت به حالت اول نيست ، بلكه به صورت نوعي تركيب ميان حالت اول است و حالت دوم است .
پس حالت سوم كه ضد ضد است و آن را " سنتز " مي ناميم تركيبي است از حالت اول كه آن را " تز " مي ناميم و حالت دوم كه آن را " آنتي تز " مي خوانيم . طبيعت به اين ترتيب حركت مي كند و از مرحله اي به مرحله اي ديگر منتقل مي شود و راه " تكامل " خود را مي پيمايد . طبيعت هدفدار نيست و كمال خود را جستجو نمي كند ، بلكه به سوي انهدام خويش تمايل دارد ، ولي چون آن انهدام نيز به نوبه خود به انهدام خويش تمايل دارد و هر نفي كننده به سوي نفي كننده خود گرايش دارد ، نفي نفي كه نوعي تركيب ميان دو مرحله قبل از خود است صورت مي گيرد و قهرا و جبرا تكامل رخ مي دهد .
اين است ديالكتيك طبيعت . تاريخ نيز جزئي از طبيعت است و ناچار - هر چند عناصر مشكله اش انسانها هستند - چنين سرشت و سرنوشتي دارد . يعني تاريخ يك جريان دائم و يك ارتباط متقابل ميان انسان و طبيعت و انسان و اجتماع ، و يك صف آرائي و جدال دائم ميان گروههاي در حال رشد انساني و گروههاي در حال زوال انساني است كه در نهايت امر در يك جريان تند و انقلابي به سود نيروهاي در حال رشد پايان مي يابد و بالاخره يك تكاپوي اضداد است كه همواره هر حادثه به ضد خودش و او به ضد ضد تبديل مي گردد و تكامل رخ مي دهد . اساس زندگي بشر و موتور به حركت آورنده تاريخ او كار توليدي است ، كار توليدي اجتماعي در هر مرحله از رشد باشد مناسبات اقتصادي ويژه اي ميان افراد ايجاب مي كند و آن مناسبات اقتصادي مقتضي يك سلسله مناسبات ديگر اعم از اخلاقي و سياسي و قضائي و خانوادگي و غيره است كه آنها را توجيه نمايد . ولي كار توليدي در مرحله خاص از رشد ثابت نمي ماند ، زيرا انسان موجودي است ابزار ساز و ابزار توليدي تدريجا تكامل مي يابد و ميزان توليد را بالا مي برد ، با تكامل ابزار توليد انسانهاي نو ، با بينش نو و وجدان تكامل يافته پا به ميدان مي گذارند ، زيرا همچنانكه انسان ابزار ساز است ، ابزار هم به نوبه خود انسان ساز است .
و از طرف ديگر هم رشد توليد و بالا رفتن ميزان آن ، مناسبات اقتصادي ديگري ايجاب مي كند ، و آن مناسبات اقتصادي به نوبه خود مقتضي يك سلسله مناسبات اجتماعي ديگر است كه آنها را توجيه نمايد . اين است كه گفته مي شود ، اقتصاد زير بناي اجتماع است و ساير شؤون ، روبنا . يعني همه شؤون اجتماعي براي توجيه و تفسير وضع اقتصادي جامعه است و هنگامي كه زير بناي جامعه ، در اثر تكامل ابزار توليد و بالا رفتن سطح توليد دگرگون مي شود ، جبرا روبناها بايد تغيير كند . ولي همواره قشر وابسته به اقتصاد كهن كه دگرگوني را به زيان خود مي بيند كوشش مي نمايد وضع را به همان حال كه هست نگهدارد ، اما قشر نو خاسته ، يعني قشر وابسته به ابزار توليدي جديد ، قشري كه منافع خود را در دگرگوني اوضاع و بر قراري نظامي جديد تشخيص مي دهد ، كوشش مي كند جامعه را تغيير دهد و جلو ببرد و ساير شؤون اجتماعي را با ابزار تكامل يافته و سطح جديد توليد هماهنگ سازد .
نزاع و كشمكش ميان اين دو گروه - كه يكي جامد الفكر و وابسته به گذشته و ديگري روشنفكري و وابسته به آينده است ، يكي فضاي موجود را براي تنفس خود لازم مي شمارد و مي خواهد آنرا نگهدارد و ديگري فضاي تنفس جديدي جستجو مي كند ، يكي در حال زوال و ديگري در حال رشد است - سخت در مي گيرد و شدت مي يابد تا به اوج خود كه نقطه انفجار است مي رسد و جامعه با يك گام انقلابي به صورت دگرگوني نظام كهن و بر قراري نظام جديد و به صورت پيروزي نيروهاي نو و شكست كامل نيروهاي كهنه تبديل به ضد خود مي گردد و مرحله تازه اي از تاريخ آغاز مي شود . اين مرحله از تاريخ نيز به نوبه خود سرنوشتي مشابه با مرحله قبلي دارد ، يعني به دنبال تكامل ابزار توليد ، انسانهاي نوتر پا به ميدان مي گذارند ، و به علت بالا رفتن ميزان توليد ، نظامات اجتماعي موجود ، قدرت حل مشكلات اجتماعي را از دست مي دهد .
بار ديگر جامعه دچار بن بست و تضاد مي شود و ضرورت دگرگوني نظامات اقتصادي و اجتماعي پيدا مي شود ، اين مرحله نيز جاي خود را به ضد و نفي كننده خود ميدهد و مرحله جديدتري آغاز مي شود و همين طور . . . تاريخ - مانند خود طبيعت - همواره از ميان اضداد عبور مي كند ، يعني حلقات پيوسته تاريخ عبارت است از مجموعه اي از اضداد ، كه هر مرحله قبلي ، مرحله بعدي را در درون خود پرورانده است و پس از يك سلسله كشمكشها جاي خود را به او داده است . اين طرز تفكر درباره طبيعت و تاريخ ، تفكر ديالكتيكي ناميده مي شود ، و چون در مورد تاريخ ، همه ارزشهاي اجتماعي را در طول تاريخ ، تابع و وابسته به ابزار توليد مي داند ، ما اين طرز تفكر و اين بينش را در مورد تاريخ " بينش ابزاري " مي ناميم . از اين به بعد هرگاه بگوئيم " بينش ابزاري تاريخ " مقصودمان اين طرز خاص از تفكر درباره تحولات تاريخي است كه از آن به ماديت تاريخي ( ماترياليسم تاريخي ) تعبير مي شود و خلاصه اش اين است كه تاريخ ماهيت و طبيعت مادي دارد و وجود ديالكتيكي .
هسته اصلي تفكر ديالكتيكي - چه در مورد كل طبيعت و چه در مورد خصوص تاريخ - چيست ؟ از ميان اصول و فروع نامبرده كداميك را بايد هسته اصلي و ما به الامتياز اين طرز تفكر و اين منطق از ساير تفكرات ومنطقها دانست ؟ مخصوصا ما به الامتياز اين تفكر با تفكري كه طرفداران منطق ديالكتيك آنرا " تفكر متافيزيكي " ( ماوراء الطبيعي ) ميخوانند چيست ؟ آيا هسته اصلي ، اين است كه طرفداران اين منطق ، طبيعت و اشياء را در حركت و جريان دائم مي دانند و طرفداران به اصطلاح تفكر متافيزيكي اشياء را ساكن و جامد و بي حركت مي دانند ؟
در بسياري از گفته ها و نوشته هاي طرفداران منطق ديالكتيك اين مطلب به چشم مي خورد ، ولي حقيقت غير اين است . كساني كه اينها آنها را داراي تفكر متافيزيكي مي دانند هرگز جهان و اشياء را ساكن و جامد نمي دانند . از قضا دقيقترين نظريات درباره اين كه طبيعت عين " شدن " و " صيرورت " است ، سكون در طبيعت مفهومي نسبي است ، و ثبات از مختصات ماوراء الطبيعه است از ناحيه طرفداران به اصطلاح فلسفه متافيزيك ابراز شده است .
متأسفانه طرفداران منطق ديالكتيك در اثر اين كه از اصل " هدف وسيله را مباح مي كند " پيروي ميكنند ، در نقلها و نسبتهاي خود صرفا متوجه هدف خود هستند ، كاري به صحت و عدم صحت نقلهاي خود ندارند . به هر حال اصل حركت از مختصات تفكر ديالكتيكي نيست و هسته اصلي شمرده نمي شود . آيا هسته اصلي ، اصل وابستگي اشياء و تأثير متقابل آنها در يكديگر است ؟ يعني تنها طرفداران اين منطقند كه اشياء را به يكديگر وابسته و در يكديگر مؤثر و از يكديگر متأثر مي دانند ، اما طرفداران به اصطلاح تفكر متافيزيكي اشياء را با يكديگر بي ارتباط ، و از هم گسسته و غير مؤثر در يكديگر مي دانند ؟ در گفته ها و نوشته هاي اين گروه اين نسبت هم زياد به چشم مي خورد ، ولي در اينجا نيز حقيقت غير از اين است . كساني كه اين ها آنها را داراي تفكر متافيزيكي و ماوراء الطبيعي مي خوانند هرگز چنين نمي انديشند .
اينكه جهان در مجموع خود يك " واحد " است . يك اندام است ، رابطه اجزاء جهان با يكديگر رابطه ارگانيك است ، جهان در كل خود مانند يك انسان است ، جهان ، انسان بزرگ ، و انسان ، جهان كوچك است اولين بار وسيله الهيون مطرح شده است . هر چند اختلاف نظرهايي در بعضي جهات ميان الهيون و ماديون در طرز تعبير و طرز نتيجه گيري از اين اصل وجود دارد . آيا هسته اصلي ، اصل تضاد است ؟ آيا كساني كه به اصطلاح داراي تفكر متافيزيكي هستند ، منكر اصل تضاد در طبيعتند . اين جا است كه يك جنجال بزرگ از طرف طرفداران اين منطقه به پاشده و مساله اي كه به نام اصل امتناع جمع و رفع نقيضين در منطق و فلسفه معروف است و هيچ ربطي به مساله تضاد به معني جنگ و تزاحم عناصر طبيعت ، يا عناصر جامعه و تاريخ ندارد ، مستمسك قرار داده و مدعي شده اند كه طرفداران تفكر متافيزيكي همه اجزاء طبيعت را با يكديگر در حال سازش مي بينند حتي آب و آتش را ، از اين رو نيروهاي استثمار شده را نيز دعوت به صلح و سازش و تسليم مي كنند . بار ديگر بايد بگوئيم همه اين سخنان ، جز تحريف و قلب حقيقت نيست . از نظر طرفداران تفكر به اصطلاح متافيزيكي تضاد به معني تزاحم عناصر طبيعت شرط لازم و دوام فيض از ناحيه باري تعالي است ( 1 ) .
1 - رجوع شود به مقاله اصل تضاد در فلسفه اسلامي ، مرتضي مطهري ، نشريه دانشكده الهيات ومعارف اسلامي تهران .