قصاید
محمد بن محمد اوحد الدین انوری
نسخه متنی -صفحه : 463/ 385
نمايش فراداده
در مدح امير علاء الدين اسحاق
-
جز به عين رضا همى نكند
هست بر وقف نامه ى ملكت
خشم و خصم تو آتشست و حرير
لطف تو دست اگر دراز كند
بدماند ز شعله ى آتش
در هنر خود چنين بود كه تويى
اى به تو زنده سنت پاداش
بنده از شوق خاك درگه تو
بپذيرش كه بنده ى تو سزد
پيش تختت بود چو سرو به پاى
گيرد از ديگران كناره چو رخ
تاكند اختلاف گردش چرخ
هركه چون چرخ نبودت خواهان
تابعت باد يار شادى و عز
در نفسهاى دشمنت تضمين امر و نهيت روان چو حكم قضا
امر و نهيت روان چو حكم قضا
-
ديده ى روزگار در تو نگاه
نه سپهر و چهار طبع گواه
مهر و كين تو طاعتست و گناه
دست قهر اجل شود كوتاه
فتح باب كف تو مهر گياه
بشرى لا اله الا الله
وى به تو تازه رسم بادافراه
بر سر آتش است بي گه و گاه
او و پيوستگان او پنجاه
تا كند چون بنفشه پشت دوتاه
صدرها گر بدو دهند چو شاه
نقش بي رنگ روزگار تباه
روزگارش مباد نيكوخواه
حاسدت باد جفت ناله و آه
هر زمان صدهزار وا اسفاه بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه