قصاید
محمد بن محمد اوحد الدین انوری
نسخه متنی -صفحه : 463/ 418
نمايش فراداده
در صفت بزم و مدح ملك اعظم عماد الدين فيروزشاه و دستور بزرگ
-
عقل با رمح تو فتوى مي دهد اكنون كه چوب
خنجرت سبابه ى پيغمبرست از خاصيت
با چنين اعجاز كاندر خنجر تو تعبيه است
بر زبان خنجرت روزى به طنازى برفت
گفت نصرت نى مرا بازوى شه مي پرورد
خسروا من بنده را در مدت اين هفت ماه
تا مرا از لجه ى درياى حرمان دوست وار
هستمى از بس كه سر بر آستانت سودمى
ليكن از بس قصد اين ناقص عنايت روزگار
روزگار اين جنس با من بس كه دارد قصدها
هم توانستى گرم شاكر ترك زين داشتى
تا صبا از سر جهان را هر بهارى بي دريغ
بي دريغت باد ملك اندر كنار خسروى
خصم چون پرگار سرگردان و راى صايبت آسمان ملك را دايم تو بادى آفتاب
آسمان ملك را دايم تو بادى آفتاب
-
شايد ار عبان شود بي معجز پيغمبرى
زان به هر ايما چو مه از هم بدرد مغفرى
بر سر خصم لعين چه مغفرى چه معجرى
كاسمان چون من نيارد هيچ نصرت پرورى
لاجرم هر ذوالفقارى را ببايد حيدرى
گر ميسر گشتى اندر هفت كشور ياورى
في المل بر تخته اى بردى كشان يا معبرى
چون دگر ابناى جنس خويش اكنون سرورى
مانده ام در قعر درياى عنا چون لنگرى
آن چنان بي رحمتى نامهربانى كافرى
تا نبودى چون منش بارى شكايت گسترى
در كنار دايه ى گردون نهد چون دلبرى
تا نيايد گردش ايام را پيدا سرى
استواى كارهاى ملك را چون مسطرى از سعود آسمان گردت مجاور معشرى
از سعود آسمان گردت مجاور معشرى