در مدح پدر خويش على نجار
-
سلسله ى ابر گشت زلف زره سان او
پنجه ى شيران شكست قوت سوداى او
خوش نمكى شد لبش، تره تر عارضش
رنگ به سبزى زند چهره او را مگر
گرچه ز مهرى كه نيست، نيست دلش ز آن من
دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشك
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
گرچه شكر خنده زد بر دل چون آتشم
ديلم تازى ميان اوست، من از چشم و سر
عشق به بانگ بلند گفت كه خاقانيا
دى پدر من به وهم دايره اى بركشيد صانع زرين عمل، پير صناعت على
صانع زرين عمل، پير صناعت على
-
قرصه ى خورشيد شد گوى گريبان او
جوشن مردان گسست ناوك مژگان او
بر نمك و تره بين دل ها مهمان او
سوى برون داد رنگ پسته ى خندان او
هست بهرسان كه هست هستى من ز آن او
كيست كه نقشى كند زين دو بر ايوان او
ماندم ناخن كبود از تب هجران او
آتش من مگذارد بر شكرستان او
هندوكى اعجمي، بنده ى دربان او
يار عزيز است سخت، جان تو و جان او
ديد در آن دايره نقطه ى مرجان او كز يد بيضا گذشت دست عمل ران او
كز يد بيضا گذشت دست عمل ران او