قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 503
نمايش فراداده

در مرثيه ى وحيد الدين شرواني

  • من غلامى داغ بر رخ بودمش عنبر به نام چون بدين زودى كفن مي بافت او را دست چرخ گيرم آن فرزانه مرد، آخر خيالش هم نمرد ني نى آن فرزانه را داغ فراقم كشت و بس شد ز من بدرود گر بختيم بودى پيش از آنك گر دلم دادى كه شروان بي جمالش ديدمى جانم ار در نيم تيمار فراقش نيستى گفتى اى باز سپيد از دود دل چون مي رهى گفتى اى باز سپيد از دود دل چون مي رهى
  • ور به معنى بودمى عنبر حنوطش بودمى كاشكى در بافتن، من تار او را پودمى هم خيالش ديدمى در خواب اگر بغنودمى گر به عالم داد بودى من به خون ماخوذمى او ز من بدرود رفتى من ز جان بدرودمى راه صد فرسنگ را زين سر بسر پيمودمى آخر از جان يتيمانش غمى بزدودمى كاش ار باز سپيدم بي سياهى دودمى كاش ار باز سپيدم بي سياهى دودمى