قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 508
نمايش فراداده

قصيده

  • هرگز به باغ دهر گيائى وفا نكرد خياط روزگار به بالاى هيچ كس نقدى نداد دهر كه حالى دغل نشد گردون در آفتاب سلامت كرا نشاند كى ديده اى دو دوست كه جوزا صفت بدند وقتى شنيده ام كه وفا كرد روزگار دهر اژدهاى مردم خوار است و فرخ آنك بس كس كه اوفتاد در اين غرقه گاه غم آن مهره ديده اى تو كه در ششدر اوفتاد خاقانيا به چشم جهان خاك درفكن خاقانيا به چشم جهان خاك درفكن
  • هرگز ز شست چرخ خدنگى خطا نكرد پيراهنى ندوخت كه آخر قبا نكرد نردى نباخت چرخ كه آخر دغا نكرد كخر چو صبح اولش اندك بقا نكرد كايامشان چو نعش يك از يك جدا نكرد ديدم به چشم خويش كه در عهد ما نكرد خود را نواله ى دم اين اژدها نكرد چشم خلاص داشت سفينه ش وفا نكرد هرگه كه خواست رفت حريفش رها نكرد كو درد چشم جان تو را توتيا نكرد كو درد چشم جان تو را توتيا نكرد