قصاید

اوحدی مراغه ای اصفهانی

نسخه متنی -صفحه : 43/ 19
نمايش فراداده

وله نورالله قبره

  • در پيرزن نگه كن و آن چرخ پرده گر تو پود پرده مي درى از صبح تا به شام تو با هزار شمع نبردى به راه پى گر روى بيندت، ز ستم بشكنيش پشت گفتى كه سايه ام، بپسوديش از آفتاب كرديش حلقه پشت و نگرداند از تو روى صياد نيستي، چه نهى دام بي وقوف؟ دارى دو قرص و زان دو به ماهى گزي، مگز پولى ازان اگر بدهى رد كنند باز آن سينه و رخى كه ز نورت گرفت پشت گشتى هزار دور و نگشتى ز ظلم سير پيرى و چون جوان رخ خود جلوه مي دهى جز ديده ور نكشتى و دانا به تيغ جور پوشيده از تو جامه ى ماتم جهانيان سروست و بيد و لاله كه به نهفته اى به خاك كردى هزار چهره به خون ريز خودنگار زير و زبر شد از تو جهانى و هيچ كس گاو تو در زروع فقيران بي نوا در هر دقيقه از حركاتت هزار شور گفتم ز بهر دولت ما دوختى كلاه گفتم ز بهر دولت ما دوختى كلاه
  • كز چرخ پيرزن كمي، اى چرخ پرده در او تار پرده مي تند از شام تا سحر او با يكى چراغ بيايد زره به در ور پشت گيردت رخش از غم كنى چو زر گفتى كه دايه ام، بربودى ازو پسر داريش زرد روى و نگرداند از تو سر شياد نيستي، چه زنى چرخ بي خطر؟ دارى دو پول و زان دو به سالى خوري، مخور قرصى ازان اگر بخورى قى كنى دگر آن سينه گرم تر شد و آن رخ سياه تر دارى هزار چشم و نكردى يكى نظر نشنيده اى كه زشت بود پير جلوه گر؟ اينها كنند مردم داناى ديده ور؟ و آن نيستى كه جامه ى ماتم كنى به در زلفست و چشم و رخ كه برو مي كنى گذر ور نيست باورت كه چه كردي؟ فرونگر راز ترا ز زير ندانست وز زبر شير تو در شكار يتيمان بي پدر در هر قرنيه از سكناتت هزار شر ديدم كه بهر محنت ما بسته اى كمر ديدم كه بهر محنت ما بسته اى كمر