چو ديده كرد نظر، دل دراوفتاد چو دلز دل چو ديده بر نجست و تن ز هر دو به دردگر از دو ديده همين ديده ام كه دل خون شدچو ديده ى تو كند ميل دانه ى خالىغرور ديده و دل مي خورى ز جهل، ولىترا چو طره ى ليلى فرو كشد به قالشكال پاى دلت نيست جز محبت دوستچو عمر در سر تحصيل اين جماعت رفتكناره گير ز معشوقه اي، كه روز و شبشچو دوست در پى دشمن رود، تو در پى اودرين مقام به از راستى نمي بينممنت خود اين همه گفتم وليكن از پي دوستحدي عشق بسى گفتم و ندانستممرا اگر دوسه روزى بهوش مي بينىكه گر ز خارج من دفترى نپردازمتو گرم كن نفس خويش را به آتش عشقعبادت از سر غفلت نشايد، اى هشيارنگاه كردن و مقصود عاشق ار غرضستز دوست دوست طلب، علت از ميان برگيرگر آرزوست ترا شهر عاشقان ديدنگر آرزوست ترا شهر عاشقان ديدن
در اوفتاد، فرو برد پاى مرد به گلنه عشق باد و نه عاشق، نه ديده باد و نه دلبه سالها نشوند از دلم دو ديده بحلدلت به دام بلا ميكند، بكوش و مهلسبك ز دل متنفر شوي، ز ديده خجلبهوش باش كه مجنون دگر نشد عاقلبه دست خويش مكن كار خويشتن مشكلكه جز ندامت و بي حاصلى نشد حاصلتو در كنارى و او از تو دور صد منزلمكوش هرزه، كه رنجى همي بري، باطلكسى كه مهر نورزد، تو مهر ازو بگسلچنان روم، كه پي خواجه هندوى مقبلكه من ميانه ى غرقابم و تو بر ساحلگمان مبر تو كه مهرم ز سينه شد زايلهزار قصه ى مجنون بود درو داخلرها كن آن دگران را به زيره و پلپلتو مست باش و ز معبود خود مشو غافلغرض مجوى تو، تا عاشقى شوى كاملكه چون ز وصل بريدي، طمع شدى واصلبيا و دست ز فتراك اوحدى بگسلبيا و دست ز فتراك اوحدى بگسل