روح مجرد شد خواجه زكىخواست كه مطلق شود از بند غيرداده ى هر هفت فلك بذل كردصدر اسلام زنده گشت و نمرددر جهان بزرگ ساخت مكانپس تو گويى كه مريت گويشبه گرماى تموز از سرد سوزشرهى رفت و غلام برده بردهزه اى پستت بمانده ماه بهمناى شده خاك در تواضع و حلمآز ما گرسنه ست سيرش كنآز ما گرسنه ست سيرش كن
گام چو در كوى طريقت نهاددست به انصاف و سخا بر گشادزاده ى هر چار گهرباز دادگر چه صورت به خاك تيره سپردهم بخردان گذاشت عالم خردزنده را مريت كه يارد بردصد و پنجه مسافر خشك بفشردزهى قسمت رهى و ژاله شاكردزهى زنگى زن كيسه كج افسردزير پاى كه و مه و زن و مردكار را خاك سير داند كردكار را خاك سير داند كرد