خواجه در غم من ار گفت كه چون بي خردان ديو در گوش هوا و هوسش مي گويد من چه دانستم كز تربيت روح القدس كرده يك ذوق به راه احدى چون احمد گر بدانستمى آن خوى سليمانى او چه ممسكى كه ز جود تو قطره اى نچكد به مجلسى كه تو باشى ز بخل نگذارى به ابر برشده مانى بلند و بي باران كو خود نبارى و بر هيچ خلق نگذارى سرشگى كز غم معشوق بارم شنيدستى به عالم هيچ عاشق اى كه از بهر خدمت در تو پيش از آن كم زمانه آش كند هر كه از ديدن تو خرم نيست اى خواجه اگر قامت اقبال تو امروز بسيار تفاخر مكن امروز كه فردا چون ز بد گوى من سخن شنوىگويم ار تو نبوديى خرسند گويم ار تو نبوديى خرسند
دين به دل كرده اى اندر ره دنيا لابد از پى كبر و كنى چون متنبى سد جد در گذشته ست ز شادى و گذشته زا شد شكر چون كوه حرا صبرى چو كوه احد پيش او سجده كنان آمدمى چون هدهد اگر در آب كسى جامه ى تو برتابد كه رادمردى از آن صدر نيكويى يابد كدام زاير و شاعر سوى تو بشتابد مر آفتاب فلك را كه بر كسى تابد همه رنگ لب معشوق دارد كه از ديده لب معشوق بارد بست دولت ميان و كام گذارد فضل كن سيدى فرست آن آرد باد در گوش گير و در دل كارد مانند الف هيچ خم و پيچ ندارد معلوم تو گردد كه الف هيچ ندارد بر تو تهمت نهم ز روى خرداو مرا پيش تو نگفتى بد او مرا پيش تو نگفتى بد