چنان نبايد بودن كه گر سرش ببرندخواجگانى كه اندرين حضرتآن نكوتر كه خادمان نخرنددل منه با زنان از آنكه زنانتا بود پر زنند بوسه بر آنخادمان را ز بهر آن بخرندلا الى هولاء نه مرد و نه زنجاى ايشان شدست هند و عجممنشين با بدان كه صحبت بدآفتاب ار چه روشن ست او رادوستى گفت صبر كن زيراكآب رفته به جوى باز آيدگفتم ار آب رفته باز آيداى سنايى كسى به جد و به جهديا كسى در هوا به زور و به قهرمن چو چنگش به چنگ و طرفه تر آنكباز رفتن بر اشترست وليكنه شكرخاى نيست در عالملاجرم دل بسوخت گر او راكافر ار سوخته شود چه عجبكافر ار سوخته شود چه عجب
به سر بريدن او دوستان خرم گردندخويشتن محتشم همى دارندحرم اندرحرم همى دارندمرد را كوزه ى فقع سازندچون تهى شد ز دست بندازندتا به رخسارشان فرو نگرندبين ذالك نه ماده و نه نرندلاجرم هر دو جا به دردسرندگر چه پاكى ترا پليد كندپاره اى ابر ناپديد كندصبر كار تو خوب زود كندكارها به از آنكه بود كندماهى مرده را چه سود كندسر گرى را سخن سراى كندپشه را با شه يا هماى كنداو ز من ناله همچو ناى كندناله ى بيهده دراى كندكه كسى يار چرم خاى كنددل همى نام دلرباى كندچون همى نام بت خداى كندچون همى نام بت خداى كند