معجزى خود ز معجز ادبارخود همه كس برو همى خنديدزين چنين كون دريده مادر و زنچون خاك باش در همه احوال بردبارچون آب نفع خويش به هر كس همى رساندور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنكآن نبينى آفتاب آنجا كه خواهد شد فروچون تو شدى پير بلندى مجوىروز نبينى چو به آخر رسدروز نبينى چو به آخر رسد
نزد هر زيركى كم از خر بودزان كه عقلش ز جهل كمتر بودريشخندش نيز درخور بودتا چون هوات بر همه كس قادرى بودتا همچو آتشت ز جهان برترى بودهر زمان بر رادمردى سفله اى مهتر شودسايه ى جوهر فزون ز اندازه ى جوهر شودكانكه ز تو زاد بلندان شودسايه ى هر چيز دو چندان شودسايه ى هر چيز دو چندان شود