زان نفير و فغان كزو برخاستتا نهايت بران قرار افتادملك عهد را خبر كردنساربان ماجراى حال كه بودگفت اول دعاى دولت شاهماسه بر نامسافريم و غريبمي بريديم ره ز گرش دهراو شتر جست و ما به لابه و لاغشد ملك گرم از اين حكايت و گفتبرده را بازده بهانه مكناين سخن گفت و چون ستمكارانآن جوانان نغز با فرهنگشتر ياوه گشته با همه سازمردى آمد كه در فلان كهسارمن بران سو شدم بخار كشىزن كه بالاش بود گفت نشانساربان دادش آنچه واجب بودگفت باشد كه من ز دولت شاهشتر و هر چه بود بار بر اوشه نظر سوى عدل فرمايدشه نظر سوى عدل فرمايد
گرد گشتند خلق از چپ و راستكه ببايد شدن چو كار افتادراه انصاف را نظر كردنوانهمه پاسخ و سوال كه بودكه بمان تا بود سپيد و سياهدر تك و پويه زارى و خورد نصيبنارسيديم بر در اين شهرتازه كرديم نقش او را داغكانچه پيداست چون توانش نهفتخويشتن را به بد نشانه مكنبندشان كرد چون گنهكارانسوى زندان شدند با دل تنگبر در ساربان رسيد فرازبر درختيش مانده بود مهارديدم و كردمش مهار كشىتا من آوردمش بر تو كشانبس به سوى ملك روان شد زوديافتم هر چه ياوه و گشت ز راهوان عروسى كه بد سوار براوبنديان را ز بند بگشايدبنديان را ز بند بگشايد