هر كرا ديد در خود پيشىكاردارش نشد به روى زمينعهده ى ملك چو بر ايشان بستعيش مى كرد و كام دل مى راندجستى از مطربان چابك دستحاضر خدمتش غلامى چندخاص تر ز آن همه كنيزى بودبس كه كردى بهر دلى آرامقامتى در خوشى چو عمر درازبر چو نارنج نو به شاخ درختچو به دنبال چشم كرده نگاهنيم دزديده خنده زير لبشسختى تلخ در لبى چو نباتگيسوى پيچ پيچش از سرنازتنى از نازكى درونه فريبدر تماشاش روز و شب بهرامره سوى صيدگاه بى گاهشداشت ميلى تمام در نخچيررغبتش جز به صيد گور نبودگور چندان فكندى از سر شورگور چندان فكندى از سر شور
داد با شغل دولتش خويشىجز خردمند و راستكار و امينخود بفارغدلى به باده نشستباده مى خورد و گنج مى افشاندآنچه بى مى توان شد از وى مستگشته همتاش در كمان و كمندافتى در ته سپهر كبودبه دلارا ميش برآمده نامهوس انگيزتر ز عشق مجازسخت رسته ز صحبت دل سختبرده صد ره رونده را از راهكرده تعليم دزدى عجبشمرگ را داده چاشنى ز حياتداده بر دست فتنه رشته درازپاى تا سر همه لطافت و زيبهمچو جمشيد در نظاره ى جامآهوى شير گير همراهشگور صد شير كنده بود به تيربا دگر وحشيانش زور نبودكه شدى پشته ها چون گنبد گوركه شدى پشته ها چون گنبد گور