ليك از انجا كه راست انديش استبين كه تا نفگى ز بينش پيشكانج ازين گرده هات نغز نمودشاه را طيره كرد گفتارشگفت كاى در خور جفا بدىمن كه كارم همه نمونه بوداين سخن گفت و پى به كين افشردماند بى خويشتن صنم تا ديربس به صد خستگى ز جا برخاستاز كف پاى خارهاى چو تيرپا كه از برگ گل فكار شودكس نه همراه و رهنماش مگرمي نمود اندران پريشانىقدرى چو برين نمط بشتافتآن دهى بود بر كرانه ى دشتآمد آن مه دران خرابه شتابدر شد اندر تريچ دهقانىبود دهقان جوانى آزادهطرفه بر بط زنى گزيده سرودباز دانسته پرده ها را رازباز دانسته پرده ها را راز
دستها را ز دستها پيشى استبينش خويش را به بينش خويشنيز ازين نغز تر تواند بودزعفران گشت رنگ گلنارشاين چه گستاخيست و بى خردىديگرى به ز من چگونه بوداو فگندش زين و مركب بردتشنه و غرق آب و از جان سيرراه صحرا گرفت و مى شد راستمى گذشتش چو سوزنى ز حريرچون شود چون به زير خار شودسايه در زير و آفتاب ز برگفته و كرده را پشيمانىگذر اندر سواد ديهى يافتكادمى هيچ از آن طرف نگذشتهمچو مهتاب كوفتد به خرابدر سفال شكسته ريحانىهم هنرمند و هم ملك زادهدست چون ابر و برق بر سر رودمضحك و مبكى و منوم سازمضحك و مبكى و منوم ساز