يارى خواستن خسرو از قيصر و لشكر كشى او به مداين و شكست خوردن بهرام چوبينه
چو قيصر ديد ز اوج پايه ى خويشبه تاج و تخت دادش سرفرازىپس از چندى به خويشى مژده دادشز قد مريمش نخلى ببر دادچو دريا لشكرى دادش فرا پيشخبر بردند بر بهرام سر كشدو لشكر روى در رو باز خوردندسنان جاسوسى دلها نمودهز تير اندازى زنبورك از دورنى ناوك نواى زار مي كردخدنگ از سينه دل مي كرد غارتباستقبال مرگ از تيغ خوردنجگرها از بلارك چاك مي شدبه گرمى تو سنان چون برق گشتهشده خسرو به كين جوشانتر از نيلبه پيرامن بزرگان سپاهشبزرگ اميد با راى فلك تابچو طالع را زمانى ديد فرخبه شه گفتا كه دولت را باتستروان شد پيل شه با سرفرازىروان شد پيل شه با سرفرازى
چنان خورشيد اندر سايه ى خويشكمر در بست در مهان نوازىبه دامادى كله بر سر نهادشوزان نخل ترش خرماى تر دادكه بنشاند غبار دشمن خويشكه خسرو مي رسد چون كوه آتشبه كوشش بازوى كين باز كردندزبانى داده و جانى ربودهمشبك سينه ها چونخان زنبورنواى او به دلها كار مي كردكمان مي كردش از ابرو اشارتهمى شد پاى كوبان سر ز گردنبه گردون بانگ چاكا چاك مي شدميان آب و آتش غرق گشتهچو كوه آهنين بر كوهه ى پيلز چشم بد به آهن بسته راهشنهاده چشم در چشم سطرلاببه پيل شاه كرد از فرخى رخبران پيلت كه دشمن پيلماتستبه يك شه پيل برد از خصم بازىبه يك شه پيل برد از خصم بازى