خبر يافتن شيرين از عقد كردن خسرو شكر را و به صحرا رفتن و ملاقاتش با فرهاد
خبر شد چون به شيرين مشوشبه تنهائى نشستى در شب تارجنيبت را برون راندى ز اندوهفراوان صيد كردى دام و دد راشبانگه باز گشتى سوى خانهچو لختى كوه ازينسان پى سپر كردفرس ميراند در وى با دل تنگز خارا ديد جوئى ساز كردهدرو سنگى تراشيده چو سندانبه حيرت گفت كاحسنت اى هنرمندهمى شد در نظاره جوى در جوىعنان مى داد رخش كوه تن راشتابان شد به صد رغبت به سويشجوانى ديد خوب و سرو قامتازو هر بازوئى ز آهن ستونىبپرسش گفت كاى مرد هنر سنجچه نامى و چسان نيرنگ سازيستبه گوش مردگان آواز بر شدبهارى ديد در زير نقابىبه زارى گفت فرهاد است ناممبه زارى گفت فرهاد است نامم
كه خسرو شد به شيرين دگر خوشهمه شب تا سحرگه بگريستى زارگهى در دشت گشتى گاه در كوهبدينها داشتى مشغول خود رانشستى هم بر آئين شبانهبه كوه بيستون روزى گذر كردز نعل رخش مي بريد فرسنگرهى در مغز خارا باز كردهسپيد و نغز چون گلبرگ خندانكز آهن سنگ را دانى چنين كندنظر مى كرد در وى موى در موىكه ديد از دور ناگه كوه كن راوزان پس كرد لختى جستجويشبه كوه انداختن كرده اقامتز تيشه بيستون پيشش زبونىبه كوه از تيشه ى آهن زر الفنجكه پيشت صنعت ارژنگ بازيستچو آواز از شنيدن بى خبر شدنهفته زير ابرى آفتابىدر اين حرفت كه مى بينى تمامدر اين حرفت كه مى بينى تمام