خبر يافتن شيرين از عقد كردن خسرو شكر را و به صحرا رفتن و ملاقاتش با فرهاد
به سختى چون كنم پولاد را تيز وگر تيشه به هنجار آزمايم چو روشن كردمت كاين كوهكن كيست؟ كه تا گفت تو در گوشم رسيده است صنم گفت از من اين پرسش نه ساز است وليكن خواهمت فرمود كارى به عزم كار چون زان سوى رانى به كوهستان ار من از بز و ميش ز شير آرندگان جمعى به انبوه ببايد ساختن جوئى به تدبير چنين كارى جز از تو بر نيايد جوابش داد مرد سخت بازو وگر نه كى گذارد عقل چالاك شكر لب گفت كاينجا چيست با من به خوارى بر زمين غلطيد فرهاد به گريه گفت مقصودم نه مال است هران صنعت كه بر سنجى به مالى مرا مزد از چنان رخسار دل دزد ز ابروى هلالى پرده بر كنصنم چون ديد كو دل ريش دارد صنم چون ديد كو دل ريش دارد
بهر زخمى بود كوهى سبك خيز به صنعت پوست از مو بر گشايم تو نيزم باز گو تا نام تو چيست؟ ز بى خويشى همه هوشم رميده است رها كن سر گذشت من دراز است كشيدن جوئى اندر كوهسارى ضرورت كار فرما را بدانى رمه دارم بهر سو از عدد بيش درامد شد بر بخند از سر كوه كزانجا تا به ما آسان رسد شير تو كن كاين از كسى ديگر نيايد كه مزد دست من نه در ترازو كه بهر نسيه نقدى را كنم خاك كه مزد چون توئى ريزم به دامن زمين بوسيد و راز سينه بگشاد به زر نرخ هنر كردن وبالست بهاى گوهرى باشد سفالى تماشائى كه باشد ديدنش مزد من ديوانه را ديوانه تر كنتمنائى به جاى خويش دارد تمنائى به جاى خويش دارد