به صد خواهشگرى شهرا پريروى شهنشه نيز نگذشت از رضايش چو هر گل كرد خوش با بلبلى جاى شكر گفتا كه چون من خود برانم تو هم بهر دل من گر توانى شهنشه زان حدي آمد به خود باز كه گر خسرو نداند داند آفاق چه شيران را ز راه افگندم اين جا چه زرها خاك شد بر استانم كه با چندين حريفان بر در من نه مقصود من آن بود اندرين كار وليكن بس كه نامت مي شنيدم كنون اقبال كرد آن كار سازى روا باشد كه چندين كرده پرهيز مرا خواهى تو كش خواه اشتياقت ملك گفتا كه هست اين سهل كارى همين دم موبدان را شو طلبگار صنم گفت ار چه جانت ناصبور استملك ناكام از ان سرو شكر خند ملك ناكام از ان سرو شكر خند
به عشرتگاه خود شد ميهمان جوى به مهمان رفت در مهمان سرايش ملك ماند و بهار عالم آراى كه باقى عمر دولت با تو رانم حديى گوش كن زان پس تو دانى صنم برداشت مهر از حقه ى راز كه من چون رستم از غوغاى عشاق چه شاهان را كلاه افگندم اين جا چه سرها پست شد بر آشيانم نيالود از لب كس ساغر من كه در در پرده دارم پارسا وار هوايت را بصد جان مي خريدم كه از وصلت كنم گردن فرازى سرانجام از فساد اتش كنم تيز كه بى تزويج، دورم ز اتفاقت به كابينى بيرزد چون تو يارى كه تا فردا ندارم صبر اين كار بيا امشب كه فردا هم نه دور استبه آغوشى و بوسى گشت خرسند به آغوشى و بوسى گشت خرسند