به زارى گفت كاى جانم بتو شاد بزرگيهاى بى اندازه كردى چو بود اين بى سبب در پرده ماندن مرا بگذاشتى در خاك خوارى جوابش داد شمشاد قصب پوش اگر بالا شدم چون ديدمت مست توانم كز وفادارى درين راه فرود آيم ازين منظر خرامان ولى ترسم كه وا ماند ز پرواز تو شاه و عاشق و ديوانه و مست برو خود را به بازار شكر بند لب شيرين كه جز با جان نسازد مبر نام شكر گر خود نبات است شكر گر چه دهد ذوق زبانى تو خوش خوش با پرى رويان دمساز مده دمهاى سردم را بخود حذر كن زين فغان آتش آلود نبينى كاه جان مستمندى درافگن زلف تازان رشته نازوگر بالا نخوانى زين مغاكم وگر بالا نخوانى زين مغاكم
غمت شادى فزاى جان من باد كه با خردان بزرگى تازه كردى غريبان را ز در بيرون نشاندن چو مه بر آسمان گشتى حصارى كه دولت بادشه را حلقه در گوش مكن از سرزنش سرو مرا پست دهم تن در رضاى خدمت شاه كمر بندم بر آئين غلامان تذرو نازنين در چنگل باز چو در دامت فتادم چونتوان رست كه شيرين انگبين است و شكر قند شكر داند كز و چو نمى گدازد كه شيرين شربت آب حياتست ولى شيرينست ذوق زندگانى بهر گلزار چون بلبل به پرواز كه از آه ايمنست آئينه ماه كه ديوارت سيه گردد بدين دود بران كنگر بيندازد كمندى شوم با چنبر گردون رسن بازمران از در نه آخر كم ز خاكم مران از در نه آخر كم ز خاكم