چو مه در جلوه شد با نازنينان نهان گشت از پى عاشق نوازى حرير ابگون بر ماه بر بست مكلل زيورى در خورد شاهان بران بالاى شهرا راى پوشيد ز بر پوشى ز مرواريد شب تاب رخ از گلگونه چون گلنار تر كرد برون آمد چو از ابر آفتابى دولب هم انگبين هم باده در دست خمار نرگسش در فتنه جوئى لبى از چشمه ى حيوان سرشته به لب زان خنده ى شيرين مهيا ز مستى زلف را در هم شكسته تبى كز ديدن آن شكل و رفتار اشارت كرد سوى كار فرماى پريدند آن همه مرغان دمساز دو عاشق را فرار از دل برفتاد گرفته دست يكديگر چو مستان نخست آن تشنه لب خشك بى تابچو فارغ شد ز شربتهاى چون نوش چو فارغ شد ز شربتهاى چون نوش
به خلوت رفت از آن خلوت نشينان كز آب گل كند گل را نمازى به گيسو چشم بد را راه بر بست بهاى هر درى خرج سپاهان عروسانه ز سر تا پاى پوشيد به دوش افگند چون پروين به مهتاب به يك خنده جهانى پر شكر كرد موكل كرده بر هر غمزه خوابى دو چشم شوخ هم هشيار و هم مست ميان خواب و بيداريست گوئى هلاك عاشقان بر وى نوشته حيات افزاى مردم چون مسيحا هزاران توبه در هر خم شكسته به بستى زاهد صد ساله زنار كه از نامحرمان خالى كند جاى تذروى ماند و پس در چنگل باز نشاط كامرانى در سر افتاد شدند از بزمگه سوى شبستان دهن را ز آب حيوان كرد سيرابكشيد آن سرو را چون گل در آغوش كشيد آن سرو را چون گل در آغوش