ملك را بود زنكى پاسبانى چو ديو دوزخ از عفريت روئى شهش خواند و عطاى بى كران كرد پس آنكه در غرض بگشاد لب را شد آن ديوانه ى بد خوش تابان روان شد سوى فرهاد بد اختر نشسته با شبانى قصه مى گفت گذشت از مرگ شيرين هفته اى بيش چو بشنيد اين سخن فرهاد دل تنگ به زارى گفت بازم گو چه گفتى جوابش داد مرد آهنين دل چه كاوى كان كه آن گوهر ز كان رفت تو در كارى چنين زحمت مكش بيش به خاك انداختند اندام پاكش هزار افسوس از ان شاخ جوانى دگر ره كاين سخن بشنيد فرهاد بزد زانگونه سر بر سنگ خارا به جوى شير در شد جوى خونش ز چهره خون ز مژگان خاك مى رفتكه آه اى بخت بى فرمان چه كردى كه آه اى بخت بى فرمان چه كردى
ترش رخساره اى كژ مژ زبانى چو زاغ گلخن از بيهوده گوئى به وعده نيز دامانش گران كرد كه خسف ماه روشن كن ذنب را چو ديوى سوى آن غول بيابان زبانى پر دروغ و چشمها تر كزينسان كوه چون ضايع توان سفت رفيقش هم بران جان كندن خويش فتاد از بى خودى چون شيشه در سنگ كه هوش از جان و جان از تن برفتى كه اى در سنگ مانده پاى در گل ز بهر كالبد غمخور كه جان رفت كه برد آن كار فرما زحمت خويش به آب ديده تر كردند خاكش كه بشكست از دم باد خزانى نشان هوشمندى رفتش از ياد كه جوى خود شد از سنگ آشكار دل كه خون گرفت از بوى خونش ميان خاك و خون افتاده مى گفتبه دردم مى كشى در مان چه كردى به دردم مى كشى در مان چه كردى