چو شيرين كه گهى پيشش رسيدى چو مرغى تشنه كابى بينداز دام سپهر افسون غم در وى دميدى شدى از دست چون شوريده كاران سحر تا شام خارا سوختى زاه گهى در آرز وى چشم دلبندگهى در گوشه با مرغان نشستى گهى در گوشه با مرغان نشستى
نمك بودى كه بر ريشش رسيدى نه آن يابد نه بى آن گيرد آرام دلش از هوش و هوش از وى رميدى به ماندى بى خبر چون سايه داران ميان خار غلطيدى شبانگاه زدى بر چشم آهو بوسه اى چندز وحشت دل بديشان باز بستى ز وحشت دل بديشان باز بستى