ملك فرمود كايد موبدى زود خردمندى طلب كردند هشيار درامد كاردان و راز پرسيد پس آنگه بر طريق اندوهم كيش به باريدن درامد گوهر و در روان شد با عروس خويشتن شاه شه از بس خوش دلى رو در زمين برد فرو غلطيد بيش آن پريزاد پرى پيكر دران عاشق نوازى پريشان گشته زلف نيم تابش ز مستى سر به زانوى ملك برد ملك سر مست و دولت سازگارش ز سوز عشق كاتش در دل افروخت ز شيرين كارى شيرين دل بندچو آن شب نازنين را بى خبر يافت چو آن شب نازنين را بى خبر يافت
كند پيوسته مقصودى به مقصود ز دل در يا وش و از لب گهر بار دو يك دل را رضاها باز پرسيد معين كرد كابينى ز حد بيش چو دريا شد تهى گاه زمين پر كه بيند جلوه ى خورشيد با ماه سر اندر پاى يار نازنين برد چو سايه زير پاى سرو آزاد شده مست از شراب عشق بازى بگرد غمزه ها مى گشت خوابش سر خود را به دست خويش بسپرد مرا دى آن چنان اندر كنارش غزل مى گفت شاه و شمع مى سوخت فراوان خورده بود انگور در قندمكافات عمل را وقت در يافت مكافات عمل را وقت در يافت