حكايت فاش گشت اندر زمانه چو اندر شهر گشت اين داستان نو كه شيرين راز عشق سست بنياد نديمان هر چه بشنيدند از آن راز فتاد اندر دل شه خارخارى بزرگ اميد گفتش كانچه را يست روان كن نامه اى با ياد گارى جواب نامه را چون باز خوانيم وزان پاسخ قياس خويش گيريم ملك فرمود كاين معنى صواب است دبير خاص را فرمود تا زودبه املاى ملك مرد هنرسنج به املاى ملك مرد هنرسنج
به گوش عالمى رفت اين فسانه رسيد آگاهى اندر گوش خسرو به دل شد رغبت خسرو به فرهاد همه گفتند شهرا يك به يك باز كه دامان گلشن بگرفت خارى منت گويم دگر به دان خداى است عتاب و لطف را در وى شمارى مزاجش هر چه باشد بازدانيم بدان اندازه كارى پيش گيريم كليد هر سالى را جوابست كند نوك قلم را عنبر آلودفشاند از كلك چوبين گوهرين گنج فشاند از كلك چوبين گوهرين گنج