به نام آنكه تن را نور جان داد سلام من كه دل در دام دارم نيم از ياد تو يك لحظه خاموش نه خوش دارد شراب لاله رنگم صراحى وار در مجلس زبونم توئى كت نگذرد پر دل كه روزى بلى اينست رسم آدميزاد ولى من گو چه صد فرسنگ دورم چنان نزديك تو گشتم ز حد پيش نه از كوى تو زان برتافتم چهر ولى چون ديدمت كز من ملولى به چشم افشاندم از خاك درت نور چو ديدم خود ترا حاجت همين بود به صد رغبت شدى با او يگانه اگر جز با منى راضيست رايت شود با هر كه خواهد آشنا دل مبارك باد كن خود را ز خسرو ز لعلت شربتى كو را به كام است اگر تو وقف او كردى همه چيزولى زانگونه هم با او مشو شاد ولى زانگونه هم با او مشو شاد
خرد را سوى دانائى عنان داد غلامم ليك خسرو نام دارم فراموشيم گوئى شد فراموش نه در گيرد به گوش آواز چنگم كه لب بر خنده و دل پر ز خونم برين در مستمندى داشت سوزى كه دور افتاده را دير آورد ياد چو بينى روز تا شب در حضورم كه صد فرسنگ دور افتادم از خويش كه دل بى ميل شد يا طبع بى مهر نكردم چون گران جانان فضولى وزان در همچو چشم بد شدم دور گلت را مرغ ديگر در كمين بود مرا هم خود برون كردى ز خانه رضا داديم ما هم با رضايت دلست اين جنگ نتوان كرد با دل به عشق تازه و هم خوابه ى نو حلالش باد اگر بر ما حرام است نصيب خود بحل كرديم ما نيزكه نارى ز آشنايان كهن ياد كه نارى ز آشنايان كهن ياد