مزاجش را به پوزش راز پرسيدكه چونى وز كجا افتادت اين روزجوابش داد مرد غم سرشتهچو باشد دست تقديرم عناگيربگفت ديده چون دل مايل افتادازين پيشم نبود اين بانگ و فريادملك گفت اندك اندك پر شد اين سيلدل اندر چيز ديگر بند و مي كوشچنان آزاد گردى روزكى چندبگفت آن گه توان برجستن از چاهاگر چه هست شيرين جان مسكينچو از دل رفت شيرين جان چه باشدمرا تا جان بود تركش نگيرممنه بر جان من بندى كه دارىهر آن كس كو دهد ديوانه را پندگر از لعلش مرا روزيست جامىوگر نبود ز بختم فتح بابىچو لوح زندگانى شد ز من پاكتو خسرو را نصيحت كن در اين درددل شه زين جواب آتش انگيزدل شه زين جواب آتش انگيز
وزان حال پريشان باز پرسيدكه مى سوزد دل من بر تو زين سوزكه اين بود از قضا بر من نبشتهكجا بيرون توانم شد ز تقديربلاى ديده لابد بر دل افتادكه طبعم بنده بود و جانم آزادبه پستى هم بران نسبت كند ميلكش از خاطر كنى عمدا فراموشكه نارى بيش ياد اين مهر و پيوندكه تا زانو بود يا تا كمرگاهوليكن نيست شيرين تر ز شيرينچو خصم خانه شد مهمان كه باشدوگر ميرم رها كن تا بميرمبه خسرو گوى هر پندى كه دارىنخوانندش خردمندان خردمندرسم زو عاقبت روزى به كامىگدائى مر ده گير اندر خرابىچه خواهد ماندن از من پاره اى خاككه خواهد ماندن از تاج و نگين فردبه جوش آمد چو ديگى ز آتش تيزبه جوش آمد چو ديگى ز آتش تيز