به منزل شد ز كوهستان اندوه ز فرهاد آنچه در دل داشت حالى نديمان كان سخن در گوش كردند فرو بستند لب در كار شيرين ملك گفت اين وجود خاك بنياد اگر خون ريزمش بر رسم شاهان ور اين انديشه را در خويش گيرم ببايد رفت راهم را به هنجار بزرگ اميد گفت اين سهل كاريست روان كن هرزه گوئى را كه در حال اگر ميرد فتوح خويش گيريمخوش آمد شاهرا آن چاره سازى خوش آمد شاهرا آن چاره سازى
غبار كوه كن بر سينه چون كوه دل اندر پيش ياران كرد خالى نبد جاى و سخن خاموش كردند عجب ماندند از گفتار شيرين خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد مبارك نيست خون بي گناهان عجب نبود گر از عيرت بميرم كه پايم وارهد ز آشوب اين خار به مژگان خارم ار در پات خاريست برو از مردن شيرين زند فال و گر نه كار ديگر پيش گيريمنمودش مرگ آن بيچاره بازى نمودش مرگ آن بيچاره بازى