چون سلامان با همه حلم و وقاردر دل از مژگان او، خارش خليدز ابروانش طاقت او گشت طاقنرگس جادوى او خوابش ببرداشك او از عارضش گل رنگ شدديد بر رخسار او خال سياهديد جعد بيقرارش بر عذارشوقش از پرده برون آورد، ليككه مبادا گر چشم طعم وصالآن نماند با من و، عمر درازدولتى كن مرد را جاويد نيستدولتى كن مرد را جاويد نيست
كرد در وى عشوه ى ابسال كار،وز كمند زلف او، مارش گزيدوز لبش شد تلخ، شهدش در مذاقحلقه ى گيسوى او تابش ببردعيشش از ياد دهانش تنگ شدگشت از آن خال سيه حالش تباهز آرزوى وصل او، شد بيقراردر درون انديشه اى مي كرد نيكطعم آن بر جان من گردد وبالمانم از جاه و جلال خويش بازبخردان را قبله ى اميد نيستبخردان را قبله ى اميد نيست