ديده ى اقبال من روشن به توستسالها چون غنچه دل خون كرده امهمچو گل از دست من دامن مكشدر هواى توست تاجم فرق ساىرو به معشوقان نابخرد منهدست دل در شاهد رعنا مزنمنصب تو چيست؟ چوگان باختننى گرفتن زلف چون چوگان به دستدر صف مردان روى شمشير زن،به كه از گردان مردافكن جهىترك اين كردار كن بهر خداىسالها بهر تو ننشستم ز پاچون سلامان آن نصيحت گوش كرد،گفت شاها بنده ى راى توامهر چه فرمودى به جان كردم قبولنيست از دست دل رنجور منبارها با خويش انديشيده امليك چون يادم از آن ماه آمده ست،ور فتاده چشم من بر روى اودر تماشاى رخ آن دلپسنددر تماشاى رخ آن دلپسند
عرصه ى آمال من گلشن به توستتا گلى چون تو، به دست آورده امخنجر خار جفا بر من مكشوز براى توست تختم زير پاىافسر دولت ز فرق خود منهتخت شوكت را به پشت پا مزنرخش زير ران به ميدان تاختنپهلوى سيمين بران كردن نشستوز تن گردان شوى گردن فكن،پيش شمشير زنى گردن نهىورنه خواهم زين غم افتادن ز پاىشرم بادت كافكنى از پا مرابحر طبع او ز گوهر جوش كردخاك پاى تخت فرساى توامليكن از بي صبرى خويش ام ملولصبر بر فرموده ات مقدور مندر خلاصى زين بلا پيچيده امجان من در ناله و آه آمده ستكرده ام روى از دو عالم سوى اونه نصيحت مانده بر يادم نه پندنه نصيحت مانده بر يادم نه پند