چون شه از پند سلامان شد خموش گفت كاى نوباوه ى باغ كهن قدر خود بشناس و مشمر سرسرى آنكه دست قدرتش خاكت سرشت، پاك كن از نقش صورت سينه را تا شود گنج معانى سينه ات چشم خويش از طلعت شاهد بپوش بر چنين آلوده اى مفتون مشو بودى از آغاز عالي مرتبه شهوت نفس ات به زير انداخته چون سلامان از حكيم اينها شنيد گفت اى جان فلاطون از تو شاد من نهاده روى در راه توام هر چه گفتى عين حكمت يافتمليك بر راى منيرت روشن است ليك بر راى منيرت روشن است
شد حكيم اندر نصيحت سخت كوش آخرين نقش بديع كلك كن خويش را كز هر چه گويم برترى حرف حكمت بر دل پاكت سرشت روى در معنى كن اين آيينه را غرق نور معرفت آيينه ات بيش ازين در صحبت شاهد مكوش وز حريم عافيت بيرون مشو برفراز چرخ بودت كوكبه در حضيض خاك بندت ساخته بوى حكمت بر مشام او وزيد صد ارسطو زير فرمان تو باد كمترين شاگرد در گاه توام در قبول آن به جان بشتافتمكاختيار كار بيرون از من است كاختيار كار بيرون از من است