باشد اندر دار و گير روز و شب هر چه از تير بلا بر وى رسد ناگذشته از گلويش خنجرى گر بدارد دوست از بيداد دست ور بگردد از سرش سنگ رقيب ور رهد زينها بريزد خون به تيغ چون سلامان كوه آتش برفروخت رفت همتاى وى و يكتا بماند ناله ى جانسوز بر گردون كشيد دود آهش خيمه بر افلاك زد ز آن گهر ديدى چو خالى مشت خويش روز و شب بي آنكه همزانوش بود هر شب آوردى به كنج خانه روى كاى ز هجر خويش جانم سوخته عمرها بودى انيس جان من خانه در كوى وصالت داشتم هر دو ما با يكدگر بوديم و بس دست بيداد فلك كوتاه بود كاش چون آتش همى افروختمسوختى تو من بماندم، اين چه بود؟ سوختى تو من بماندم، اين چه بود؟
عاشق بيچاره را حالى عجب از كمان چرخ، پى در پى رسد از قفاى او در آيد ديگرى بر وى از سنگ رقيب آيد شكست يابد از طعن ملامتگر نصيب شحنه ى هجرش به صد درد و دريغ واندر او ابسال را چون خس بسوخت چون تن بي جان از او تنها بماند دامن مژگان ز دل در خون كشيد صبح از اندهش گريبان چاك زد كندى از دندان سر انگشت خويش از تپانچه بودي اش زانو كبود با خيال يار خويش افسانه گوى وز جمال خويش چشمم دوخته نوربخش ديده ى گريان من ديده بر شمع جمالت داشتم كار نى كس را به ما، ما را به كس كار ما بر موجب دلخواه بود تو همى ماندى و من مي سوختماين بد آيين با من مسكين چه بود؟ اين بد آيين با من مسكين چه بود؟