چون سلامان ماند ز ابسال اينچنين محرمان آن پيش شه گفتند باز گنبد گردون عجب غمخانه اي ست چون گل آدم سرشتند از نخست ريخت بالاى وى از سر تا قدم چون چهل بگذشت روزى تا به شب لاجرم از غم كس آزادى نيافت شه، سلامان را در آن ماتم چو ديد چاره ى آن كار نتوانست هيچ كرد عرض راى بر دانا حكيم هر كجا درمانده اى را مشكلي ست سوخت ابسال و سلامان از غمش نى توان ابسال را آورد باز گفتم اينك مشكل خود پيش تو رحمتى فرما كه بس درمانده ام داد آن دانا حكيم او را جواب گر سلامان نشكند پيمان من زود باز آرم به وى ابسال را چند روزى چاره ى حالش كنماز حكيم اين را سلامان چون شنيد از حكيم اين را سلامان چون شنيد
بود در روز و شبش حال اينچنين جان او افتاد از آن غم در گداز بي غمى در آن دروغ افسانه اي ست شد به قدش خلعت صورت درست، چل صباح ابر بلا، باران غم بر سرش باريد باران طرب جز پس از چل غم، يكى شادى نيافت بر دلش صد زخم رنج و غم رسيد بر رگ جان اوفتادش تاب و پيچ كاى جهان را قبله ى اميد و بيم حل آن انديشه ى روشندلي ست كرده وقت خويش وقف ماتمش نى سلامان را توان شد چاره ساز چاره جوى از عقل دورانديش تو در كف صد غصه مضطر مانده ام كاى نگشته رايت از راى صواب و آيد اندر ربقه ى فرمان من، كشف گردانم به وى اين حال را جاودان دمساز ابسال اش كنمزير فرمان وى از جان آرميد زير فرمان وى از جان آرميد