اى به يادت تازه جان عاشقان از تو بر عالم فتاده سايه اى عاشقان افتاده ى آن سايه اند تا ز ليلى سر حسنش سر نزد تا لب شيرين نكردى چون شكر تا نشد عذرا ز تو سيمين عذار تا به كى در پرده باشى عشوه ساز وقت شد كين پرده بگشايى ز پيش در تماشاى خودم بي خود كنى عاشقى باشم به تو افروخته گرچه باشم ناظر از هر منظرى در حريم تو دويى را بار نيست از دويى خواهم كه يكتاي ام كنى تا چو آن ساده ى رميده از دويىگر منم اين علم و قدرت از كجاست؟ گر منم اين علم و قدرت از كجاست؟
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان خوبرويان را شده سرمايه اى مانده در سودا از آن سرمايه اند عشق او آتش به مجنون در نزد آن دو عاشق را نشد خونين، جگر ديده ى وامق نشد سيماب بار عالمى با نقش پرده عشقباز؟ خالى از پرده نمايى روى خويش فارغ از تمييز نيك و بد كنى ديده را از ديگران بردوخته جز تو در عالم نبينم ديگرى گفت و گوى اندك و بسيار نيست در مقامات يكي، جاي ام كنى اين منم گويم خدايا يا توئي؟ور تويى اين عجز و سستى از كه خاست؟ ور تويى اين عجز و سستى از كه خاست؟