چون به تدبير حكيم نامداريك نگين وار از همه روى زمينشه شبى در حال خويش انديشه كردخلعت اقبال بر خود چست يافتغير فرزندى كه از عز و شرفدر ضمير شه چون اين انديشه خاستگفت اى دستور شاهى پيشه اتهيچ نعمت بهتر از فرزند نيستحاصل از فرزند گردد كام مردچشم تو تا زنده اى روشن بدوستدستت او گيرد، اگر افتى ز پاىپشت تو از پشتي اش گردد قوىدشمنت را شيوه از وى شيون استدشمنت را شيوه از وى شيون است
يافت گيتى بر شه يونان قرارخارجش نگذاشت از زير نگينشيوه ى نعمت شناسى پيشه كردهر چه از اسباب دولت جست، يافتاز پس رفتن، بود او را خلفگفت با داناى حكمت پيشه، راستآفرين بادا بر اين انديشه اتجز به جان فرزند را پيوند نيستزنده از فرزند ماند نام مردخاك تو چون مرده اي، گلشن بدوستپايت او باشد، اگر مانى به جاىعمرت از ديدار او يابد نوىخاصه، گويى بهر قهر دشمن استخاصه، گويى بهر قهر دشمن است