اورنگ پنجم

نور الدین عبد الرحمان جامی

نسخه متنی -صفحه : 117/ 12
نمايش فراداده

آغاز داستان و تولد يوسف

  • چنان بست آن كمر را بر ميانش كمر بسته به يعقوب اش فرستاد كه گشته ست آن كمربند از ميان گم به زير جامه جست و جوى كردى چو در آخر به يوسف نوبت افتاد در آن ايام هر كس اهل دين بود كه دزدى هر كه گشتى پاى گيرش دگر باره به تزوير، آن بهانه به رويش چشم روشن، شاد بنشست بدو شد خاطر يعقوب خرم به پيش رو چو يوسف قبله اى يافت به يوسف بود هر كارى كه بودش به يوسف بود روحش راحت اندوز بلى هر جا كز آن سان مه بتابد چه گويم كن چه حسن و دلبرى بود مهى بود از سپهر آشنايى نه مه، هيهات روشن آفتابى چه مي گويم؟ چه جاى آفتاب است مقدس نورى از قيد چه و چون چو آن بيچون درين چون كرده آرام چو آن بيچون درين چون كرده آرام
  • كه آگاهى نشد قطعا از آنش وز آن پس در ميان آوازه در داد گرفتى هر كسى را، ز آن توهم پس آنگه در دگركس روى كردى كمر را از ميانش چست بگشاد بر او حكم شريعت اينچنين بود گرفتى صاحب كالا اسيرش چو كرد آماده، بردش سوى خانه پس از يك چند اجل چشمش فروبست ز ديدارش نسبتى ديده بر هم ز فرزندان ديگر روى برتافت به يوسف بود بازارى كه بودش به يوسف بود چشمش ديده افروز اگر خورشيد باشد ره نيابد كه بيرون از حد حور و پرى بود ازو كون و مكان پر روشنايى مه از وى بر فلك افتاده تابى كه رخشان چشمه اش اينجا سراب است سر از جلباب چون آورده بيرون پى روپوش كرده يوسف اش نام پى روپوش كرده يوسف اش نام