آغاز داستان و تولد يوسف
به دل يعقوب اگر مهرش نهان داشت، زليخايى كه در رشك حورعين بود ز خورشيد رخش ناديده تابى چو بر دوران، غم عشق آورد زور
چو بر دوران، غم عشق آورد زور
وگر كردش به جان جا، جاى آن داشت به مغرب پرده ى عصمت نشين بود، گرفتار خيالش شد به خوابى ز نزديكان نباشد عاشقى دور
ز نزديكان نباشد عاشقى دور