آغاز داستان و تولد يوسف
غزالى شد شميم افزاى كنعان
چو ديدش در كنار خود دو ساله
پدر چون ديد حال گوهر خويش
قدش آيين خوش رفتارى آورد
به هر شب خفته چون جان در برش بود
جز او كس در دل غمگين نمي يافت
به خواهر گفت ...
به خلوتگاه راز من فرستش
وليكن كرد با خود حيله اى ساز
كمربندى كه هر دستش كه بستى
وز او رشك ختن صحراى كنعان
دميد ايام، زهرش در نواله
صدف كردش كنار خواهر خويش
لبش رسم شكر گفتارى آورد
به هر روز آفتاب منظرش بود
به گه گه ديدنش تسكين نمي يافت
ميان بندش نهانى ز آن كمر كرد
به مهراب نياز من فرستش
كه تا گيرد ز يعقوب اش به آن باز
ز دست اندازى آفات رستى
ميان بندش نهانى ز آن كمر كرد
ز جان تو بود بهره مادرش را
گرامى درى از بحر كريمى
ز عمه مرغ جانش پرورش يافت
دل عمه به مهرش شد چنان بند
پدر هم آرزوى روى او داشت
چنان مي خواست كن ماه دل افروز
ندارم طاقت دورى ز يوسف
ز يعقوب اين سخن خواهر چو بشنيد
به كف زاسحاق بودش يك كمربند
چو يوسف را ز خود رو در پدر كرد
ز شير خويش شستى شكرش را
ز مادر ماند با اشك يتيمى
به گلزار خوشى بال و پرش يافت
كه نگسستى از او يك لحظه پيوند
ز هر سو ميل خاطر سوى او داشت
به پيش چشم او باشد شب و روز
خلاصم ده ز مهجورى ز يوسف
ز فرمانش به صورت سرنپيچيد
ميان بندش نهانى ز آن كمر كرد
ميان بندش نهانى ز آن كمر كرد
ميان بندش نهانى ز آن كمر كرد