اورنگ پنجم
نور الدین عبد الرحمان جامی
نسخه متنی -صفحه : 117/ 91
نمايش فراداده
زبان به طعنه ى زليخا گشادن زنان مصر و به تيغ غيرت عشق دست ايشان بريدن
-
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
زنان مصر كن گلزار ديدند
به يك ديدار كار از دستشان رفت
چو هر يك را در آن ديدار ديدن
ندانسته ترنج از دست خود باز
چو ديدندش كه جز والا گهر نيست
زليخا گفت هست اين، آن يگانه
ملامت كز شما بر جان من بود
مراد جان و تن من خواندم او را
ولى او سر به كارم در نياورد
اگر ننهد به كام من دگر پاى
رسد كارش در آن زندان به خوارى
بديشان گفت يوسف را چو ديديد
اگر در عشق وى معذوري ام هست،
چو ياران از در يارى در آييد
همه چنگ محبت ساز كردند
كه يوسف خسرو اقليم جان است
غمش گر مايه ى رنجورى توست
دل سنگين به مهرت نرم بادش وز آن پس رو سوى يوسف نهادند
وز آن پس رو سوى يوسف نهادند
-
برون آمد چو گلزار شكفته
ز گلزارش گل ديدار چيدند،
زمام اختيار از دستشان رفت
تمنا شد ترنج خود بريدن،
ز دست خود بريدن كرد آغاز
بر آمد بانگ از ايشان كاين بشر نيست
كز اوي ام سرزنش ها را نشانه
همه از عشق اين نازك بدن بود
به وصل خويشتن من خواندم او را
اميد روزگارم بر نياورد
ازين پس كنج زندان سازمش جاى
گذارد عمر در محنت گزاري
ز تيغ مهر او كف ها بريديد
بداريد از ملامت كردنم دست
درين كارم مددكارى نماييد
نواى معذرت آغاز كردند
بر آن اقليم، حكم او روان است
جمالش حجت معذورى توست
وز اين نامهربانى شرم بادش سخن را در نصيحت داد دادند
سخن را در نصيحت داد دادند