زبان به طعنه ى زليخا گشادن زنان مصر و به تيغ غيرت عشق دست ايشان بريدن
پري رويان مصرى حلقه بسته ز هر خوان آنچه مي بايست خوردند چو خوان برداشتند از پيش آنان نهاد از طبع حيلت ساز پر فن به يك كف گزلكى در كار خود تيز بديشان گفت پس كاى نازنينان چرا داريد ازين سان تلخ كامم اجازت گر بود آرم برون اش همه گفتند كز هر گفت و گويى ترنجى كز تو اكنون بر كف ماست بريدن بي رخش نيكو نيايد زليخا دايه را سوي اش فرستاد به قول دايه، يوسف درنيامد به پاى خود زليخا سوى او شد به زارى گفت كاى نور دو ديده ز خود كردى نخست اميدوارم فتادم در زبان مردم از تو گرفتم آن كه در چشم تو خوارم مده زين خوارى و بي اعتبارىشد از انفاس آن افسونگر گرم شد از انفاس آن افسونگر گرم
به مسندهاى زركش خوش نشسته ز هر كار آنچه مي شايست كردند زليخا شكرگوياى مدح خوانان ترنج و گزلكى بر دست هر تن به ديگر كف ترنجى شادي انگيز به بزم نيكويى بالانشينان به طعن عشق عبرانى غلامم؟ بدين انديشه كردم رهنمون اش بجز وى نيست ما را آرزويى پى صفراييان داروى صفراست نمي برد كسى تا او نيايد كه بگذر سوى ما، اى سرو آزاد چو گل ز افسون او خوش برنيامد در آن كاشانه همزانوى او شد تمناى دل محنت رسيده به نوميدى فتاد آخر قرارم شدم رسوا ميان مردم از تو به نزديك تو بس بي اعتبارم ز خاتونان مصرم شرمساريدل يوسف به بيرون آمدن نرم دل يوسف به بيرون آمدن نرم