زبان به طعنه ى زليخا گشادن زنان مصر و به تيغ غيرت عشق دست ايشان بريدن
بدو گفتند كاى عمر گرامي زليخا خاك شد در راهت، اى پاك به دفع حاجتش حجت رها كن حذر كن ز آنكه چون مضطر شود دوست چو از لب بگذرد سيل خطرمند خدا را، بر وجود خود ببخشاي وگر باشد تو را از وى ملالى چو زو ايمن شوي، دمساز ما باش كه ما هر يك به خوبى بي نظيريم چو بگشاييم لب هاى شكرخا چنين شيرين و شكرخا كه ماييم، چو يوسف گوش كرد افسونگري شان گذشتن از ره دين و خرد، نيز پريشان شد ز گفت و گوى ايشان به حق برداشت كف بهر مناجات پناه پرده ى عصمت نشينان عجب درمانده ام در كار اينان به، ار صد سال در زندان نشينم، چو زندان خواست يوسف از خداونداگر بودى ز فضلش عافيت خواه اگر بودى ز فضلش عافيت خواه
دريده پيرهن در نيكنامي همى كش گه گهى دامن بر اين خاك ز تو چون حاجتى خواهد، روا كن به خوارى دوست را از سركشد پوست نهد مادر به زير پاي، فرزند به روى او در مقصود بگشاي كه چندانش نمي بينى جمالي، نهانى همدم و همراز ما باش سپهر حسن را ماه منيريم ز خجلت لب فروبندد زليخا زليخا را چه قدر آنجا كه ماييم پى كام زليخا ياورى شان نه تنها بهر وي، از بهر خود نيز بگردانيد روى از روى ايشان كه اى حاجت رواى اهل حاجات انيس خلوت عزلت گزينان مرا زندان به از ديدار اينان كه يك دم طلعت اينان ببينم دعاى او به زندان ساخت اش بندسوى زندان قضا ننمودي اش راه سوى زندان قضا ننمودي اش راه