بي تابى ناظر از شعله ى جدايى و اضطراب نمودن از داغ بينوايى و خويشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خويش بر چهره ى معلم نگاشتن
درين ناخوش مقام سست پيوندكه باشد يار عمرى با تو دمسازبه بزم وصل مدتها درآيىبه ناگه حيله اى سازد زمانهخوش آنكس را كه خوبا دلبرى نيستز سوز عشق او را نيست داغىچنين تا كى پريشان حال گرديمبه كنج عافيت منزل نماييمكسى را جاى در پهلو نگيريمكه بارى محنت دورى نباشدكه بارى محنت دورى نباشد
چه ناخوشتر ازين پيش خردمندكند هر لحظه لطفى ديگر آغازز نو هر دم در عيشى گشايىفتد طرح جدايى در ميانهبه وصل دلبران او را سرى نيستز عشق و عاشقى دارد فراغىبيا وحشى كه فارغ بال گرديمدر راحت به روى دل گشاييمبه وصل هيچ يارى خو نگيريمجفا و جور مهجورى نباشدجفا و جور مهجورى نباشد