شنبه دهم رمضان مطابق «هشتم جوزا» اول آفتاب سوار شده، از كوچه «سر قبر آقا» حركت كرديم، و پس از عبور از تلال خاكى، و گردنه موسوم به «عين الكش» يا «غيلى كش» كه املا و وجه تسميه هيچ يك را نمىدانم، وارد جلگه مصفا و حاصلخيز «ماهىدشت» شديم، كه از هر طرف محدود و محاط به كوه است، نهار را در «قريه ماهىدشت» خورديم، طرف عصر مجدداً سوار شده حركت كرديم، از پل «ماهىدشت» كه گذشتيم با چندين اتومبيل بزرگ مهيبالشكل «انگليسها» مصادف شديم، اسبها رم كرده كالسكه را برداشته چيزى نمانده بود كه به قعر رودخانه پرتاب شويم، اما بحمدالله بخير گذشت و خطرى نرسيد، اينجا «عبدالحميد» خيلى مهارت به خرج داد كه ممنوناش شديم.
پس از يك فرسخ مسافت، رسيديم به گردنه ديگرى كه موسوم به «چار زبر» است، درختهاى كوچك خودرو، فراوان ديده شد، معلوم است جنگلى در پيش داريم.
بعد از عبور از گردنه «چار زبر»، وارد جلگه مصفاى ديگرى كه نيز از هر طرف محدود به كوه است شديم، وضعيت جغرافيائى «جلگه ماهىدشت»، و اين جلگه طورى است كه، به عقيده من مىتوان «چاه آرتزين» در آنجا حفر نمود، ولى معلوم نيست با بودن آب فراوان در اينجا، حاجتى به حفر اين چنين چاه باشد.
نزديك غروب رسيديم به قريه «حسنآباد»، چون در منزلها كك زيادى بود در كنار نهر آبى ميان چمنزار نزول نموديم، ولى باران شروع به آمدن كرد و نگذاشت، مجبور شديم در قهوهخانه مسقفى كه اطرافش باز بود پناهنده شويم، معذلك تا صبح ككها نگذاشتند آرام باشيم، امشب با شويد و باقلائى كه هوسانه از «كرمانشاه» خريده بوديم باقلاپلوطبخ كرديم.
مسافت از «كرمانشاه» تا «ماهىدشت» چهار فرسخ است، و از آنجا تا «حسنآباد» سه فرسخ، در ماهىدشت «حاج ميرزا حسين اعتمادالاطبا» را كه از «عتبات» مراجعت نموده ملاقات كرديم، از گرماى هوا و ناراحتى آن حدود صحبتها كردند.
يكشنبه يازدهم رمضان مطابق «نهم جوزا»، صبح زود سوار شده حركت كرديم، و پس از طى سه فرسخ راه رسيديم به قريه «هارونآباد»، نهار در آنجا صرف شد. خانههاى «ماهىدشت» و «هارونآباد» در موقع اشغال «روسها» خراب و ويران شده، حاليه مردمانش تازه مىخواهند احداث بعضى منازل بكنند.
بعد از نهار مجدداً سوار شده پس از طى دو فرسخ راه رسيديم به قريه «فيروزآباد»، و بعد از يك فرسخ ديگر رسيديم به «خسروآباد»، و بعد از دو فرسخ ديگر وارد قصبه «كرند» شديم شب را در باغچه به سر برديم، هواى لطيف و آب جارى و مهتاب داشتيم. طرف غروب و صبح زود گردش مختصرى به عمل آمد، باغات بىحساب «كرند» با آبهاى جارى و درختان سرا پا سبز و پر از شكوفههاى رنگارنگ، چشم تماشاچى را جلب مىكرد.
اهالى ابداً روزه نبودند چون «نصيرى مذهب»اند، چند بقعه در قصبه هست كه مدفن مشايخ فرقه است، چيزها از اين جماعت نقل مىشود كه براى من به تحقيق نرسيده.
بيرون «كرند» يك اردوى «انگليس» با «قشون هندى» ساخلو كرده است، بيش از دو هزار چادرهاى نو، زدهاند. در تمام اردو چراغ برق روشن است، آب از محل دوردستى توسط لوله آهنى به محل اردوگاه خود آوردهاند، مثل اين است كه رحل اقامت افكنده و قصد استملاك مملكت ما را دارند!!
دوشنبه دوازدهم رمضان مطابق «دهم جوزا»، طرف صبح از «كرند» حركت كرده رسيديم به محل معروف به «سرميل» يا «ميگان طاق» ،قدرى نان خوب براى نهار خريده رانديم، بعد از يك ساعتى وارد گردنه معروف به «طاق كسرى» شديم هر چند اين گردنه خيلى مرتفع و راه آن خطرناك و پرپيچوخم است لكن همهجا شوسه و مسطح شده است. قسمتى از اين راه كه سابقاً محل منحصر عبور و مرور، و به «نعلشكن» معروف بوده در كنار جاده شوسه ديده مىشود و متروك است.
«طاق كسرى» عبارت از يك ايوان سنگى است، كه با قطعههاى بزرگ سنگى ساخته شده، بالاى ايوان، شبيه كتيبهاى است كه مسلماً خطوطى به روى آن حجارى شده بود ولى فعلا در اثر عوامل طبيعت محو شده است. از تاريخ اين ايوان من هيچ اطلاعى ندارم، در هر حال نصب كردن چنين قطعه سنگهاى عظيمه، به روى يكديگر در اين قلّه كوه، مايه تعجب ما و دليل بلند همتى سابقين ما است. گردنه كه تمام شد ظهر بود رسيديم به جلگه، در آنجا آبادانى نبود زير چادرِ پُست ژاندارمها نزول، و صرف نهار كرديم. بعد مجدداً سوار شده حركت كرديم، سه ساعت به غروب مانده رسيديم به محل معروف به «سرپل».
امشب اينجا خواهيم ماند، منزل در ايوان قهوهخانه كه در كنار رودخانه «زاب» بنا شده است اختيار كرديم. منظره امواج مهيب، و جريان مارپيچ رود و صافى بىاندازه آب با ماهىهائى كه گاهگاه از آن به هوا مىجستند بىتماشا نبود.
از «طهران» كه بيرون آمديم تا اينجا سرد بود، بعضى نقاط تازه باقلا و گل سرخ به بازار آمده بود و اغلب جاها هوا درست سرد بود، و زراعتهاى سبز و خرم داشت بلكه در «ماهنيان» شب آتش كرديم در «آوج» برف باريد در گردنه «بيد سرخ» و «اسدآباد» از كنار برفها راه مىرفتيم، لكن اينجا كه «سرپل ذهاب» است به كلى ورق برگشته، هوا درست گرم است زراعتهاى جو را مشغول درو كردن هستند، خيار و كدو فراوان است، معلوم است كه به هواى گرم «عربستان» نزديك شدهايم، و بايد با آب هاى خنك و هواى لطيف و كوههاى سبز و خرم مملكت خودمان كمكم وداع كنيم.
سهشنبه سيزدهم رمضان مطابق «يازدهم جوزا»، صبح زود از «سرپل» حركت كرديم، هرچه پيش مىرفتيم هوا گرمتر مىشد راههاى پست و بلند كوهستانى مبدل به جاده هموار خاكى شد، گرد و غبار اذيت مىكرد. كمكم رسيديم به نزديكىهاى «قصر شيرين» اما آنجا نرفتيم زيرا ديروز بعضى از مسافرين كه مراجعت به «ايران» مىكردند گفتند، هر شبى يك قطار ماشين بيشتر نمىرود به «بغداد»، و هركس ظهر در «قرهتو» نباشد با بليط آن شب نمى تواند برود، چون كه اثاثيه و اسباب را حتماً تفتيش و معاينه مىكنند.
لهذا از ترس اين كه مبادا در «قصر شيرين» معطل شده و دير به «قرهتو» برسيم، يكسره برخلاف معمول رفتيم به «قرهتو»، كه مبدء خط آهن و اسم قريهاى است متعلق به «ايران»، اما معلوم شد كه ماشين تا اينجا نمىآيد و ايستگاه آن جلوتر است، به قدر يك ثلث فرسخ ديگر، از كنار خط آهن با دستگاه رفته رسيديم به استاسيون «تبروق» كه نيز اسم قريهاى است، و تا استاسيون قريب نيم فرسخ فاصله دارد. لدىالورود حساب مشهدى «عبدالحميد» را تفريق كرده، تتمه كرايه كالسكه را داديم و چند پاكت و صورت تلگراف كه شب نوشته بوديم به او داديم، كه در «قصر شيرين» ارسال و مخابره نمايد، پس از خداحافظى با او، اسبابها را در يك محوطه بزرگى ريختيم كه دور تا دور آن سيم كشيدهاند، و محل تفتيشات گمركى است، قريب يك ساعت زير آفتاب سوزان معطل شديم، بعد از آن كه اسبابها را معاينه كردند مرخص شديم.
امّا محل سايه نبود كه بنشينيم و صرف نهار كنيم، دو سه چادر در آنجا زدهاند كه محل انتظار مسافر است، آن چادرها هم معلوم شد متعلق به اشخاص متفرقه است، و از هر مسافرى شبى دو آنه مىگيرند، اينجا در واقع يك صحراى بىآب و علفى است و از لوازم «استاسيون» هيچ موجود نيست، در زير چادر هم كه رفتيم جا نبود، يك عده يازدهنفره مسافرين از دو شب سه شب قبل آنجا بودند، هر قسم بود پهلوى آنها برگزار كرديم. امروز از صبح تا غروب از حيث گرما و خستگى و ناراحتى سخت گذرانديم، بدتر از همه آن كه گفتند: ماشين امشب مخصوص عسكر است و مسافر نمىبرد. اوقات ما صد درجه تلختر شد، بالأخره بوسيله سفارشنامه «سفارت انگليس» كه همراه داشتيم، و به همراهى «ميرزا داود هندى» بليطفروش، امشب را به قيمت هر نفرى هشت روپيه گرفته آسوده شديم.
اين «داوود خان» يك جوان هفده، هجدهسالههندىاست، و با وجود رنگ سبزه مايل به سياهش، به قدرى مقبول و مليح و خندهرو است و زبان فارسى را به قدرى شيرين و خوشمزه و با ادا و اصول حرف مىزند، كه انسان را مثل مغناطيس جذب مىكند چند دفعه نزد او رفتيم او هم پيش مآمد و خيلى مهربانى و محبت كرد، و واقعاً از ملاقات او رفع كسالت و خستگى و ملالت امروز ما شد.
از امروز ديگر معاملات ما با «آنه» و «روپيه» است آنه شانزده يك روپيه است، و روپيه موافق نرخ امروزه دو قران و نيم است، تفاوت كلى هم مىكند، روپيه نقره به قدر دو قرانى ما است. و اسكناسهاى پنج روپيه و ده روپيه و صد روپيه و بالاتر هم هست كه به روى آنها به خط انگليسى نوشته شده است (نوط هندى).
ماشين براى يك ساعت از شب گذشته از «بغداد» آمد، اسبابهاى ما را هم كشيدند، زائد بر سه من را كه حق هر مسافرى قرار دادهاند و مجانى است، از قرار هر منى يك روپيه كرايه مىگيرند. دو ساعت از شب گذشته بود كه سوار شديم، واگنهاى نيمكتدار را به قشون داده، جاى ما در يك واگون باركشى است، يعنى نيمكت و صندلى ندارد بايد فرش پهن كرد و نشست، در و ديوار و سقفش همه از آهن است بايد ممنون بود كه مسافر را روز نمىبرند، و گرنه انسان از گرما مىپزد.
ماشين حركت كرد خيلى صدا مىكرد و چندان تند نمىرفت، شب مهتابى بود اطراف را تماشا مىكرديم، گاهگاه ترن مىايستاد زيرا بين جاده چندين استاسيون(38) است، چند نفر «طهرانى» ديگر هم در اطاق ما بودند خيلى صحبت و مزاح كرديم، در تاريكى شب چاى مهيا نمودند به ما هم تعارف كردند كوركورانه خورديم، خيلى مزه كرد. شام هم به همين طورها صرف شد، نصفههاى شب خوابمان برد.
چهارشنبه چهاردهم رمضان مطابق «دوازدهم جوزا»، صبح از خواب بيدار شديم ماشين آهسته مىرفت، در يك استاسيون توقف كرد نماز خوانده باز سوار شديم، دو سه ساعت از روز گذشته وارد استاسيون «بغداد» شديم كه در «بغداد نو»، و طرف بقعه «شيخ عبدالقادر» است، در گاراژ ماشين، اسبابها را تفتيش گمرگى كردند، چند نفر حمال اسبابها را برداشته به طرف «بغداد كهنه» يا «كرخ»، كه مركز خط آهن واگون «بغداد» به «كاظمين» آنجا است بردند، در اينبين «آقا شيخ حسن» نامى خيلى اظهار خدمت جهت حمل اسباب و راهنمائى مىكرد، مثل اين كه ما را مىشناسد و كمال خصوصيت دارد.
قريب يك ساعت به ظهر رسيديم پاى واگون، اسبابها را در باركش گذاشتند، «شيخ حسن» مراقب آن گرديد. خودمان سوار واگون و پس از نيم ساعتى در «كاظمين» پياده شديم شيخ حسن، حمّال گرفت ما و اثاثيه را وارد خانه «شيخ عبدالكريم» نامى كرد كه از خدام «كاظمين(عليهما السلام)» است، ما را به صاحب خانه سپرد و رفت، معلوم شد شغل او همين است كه زوار را راهنمائى مىكند، ضمناً از خادمى كه زوار را به او مىسپارد يا صاحب خانه كه زوار را آنجا وارد مىكند حقى مىگيرد، و نيز معلوم شد مشاراليه، همشيرهزاده «سيد عزيزالله» خادم «عسكريين» است و با او هم بند و بستى دارد.
ضمناً تكليف ما براى ورود به «سامره» هم معلوم شد، از قبيل «شيخ حسن» چند نفر ديگر هم هستند، واقعاً خيلى به درد زوارى كه غريب هستند و كسى را نمىشناسند مىخورند، نهار را در خانه خورديم «شيخ عبدالكريم» براى حمام رفتن و برگشتن و تشرف به حرم مطهر كمال همراهى و حسن خدمت به جاى آورد، اذن دخول و زيارت هم با حالت مخصوص كه داشتيم، خواستيم خودمان بخوانيم نگذاشت، گفت هر چند شما صحيحتر مىخوانيد، ولى دفعه اول حق من است بعدها خود دانيد.
امروز گرچه از حيث گرما و حركت و خستگى كسل شده بوديم، لكن لذائذ عتبهبوسى «حضرت موسى بن جعفر» و «حضرت امام محمّد تقى(عليهما السلام)» آنرا جبران نمود، شب پس از تشرف ثانوى به حرم مطهر، منزل آمديم و پس از صرف شام روى پشت بام خوابيديم.
پنجشنبه پانزدهم رمضان مطابق «سيزدهم جوزا»، صبح بعد از زيارت با واگون به «بغداد» رفتيم، در كنار جسر به زيارت «شيخ كلينىاعلىالله مقامه» رفتيم كه در مسجد معروف به مسجد «داوود پاشا» مدفون است، و بقعه عليحده در زاويه مسجد دارد، دربش بسته بود باز كردند زيارت كرديم، هرچند مرقد و بقعهاش مخروبه و ناتميز است، لكن بايد ممنون بود كه با عدم مواظبت اهل تشيع به حفظ اين قبيل مقابر، و با بودن آن در شهرى مثل «بغداد» و مركز اهل سنت، به كلى از بين نرفته است. مشاهد «نواب اربعه امام عصر(عليه السلام)» هم در «بغداد» است، ليكن مجال زيارت همه نشد.
فقط با تجسس زياد مرقد «عثمان بن سعيد عمروى» نايب اوّل را پيدا كرديم كه در محله معروف به «تلخانه»، در خيابان سرايه واقع است. از قرارى كه خادمش نقل مىكرد، صحن بزرگى داشته كه به تدريج از آن گرفته مغازهها و دكاكين ساختهاند، نزديك ظهر به «كاظمين» مراجعت كرديم. چون خيال داشتيم شب جمعه به زيارت «عسكريين» مشرف شويم «شيخ حسن» آمد و ترتيب كار را داد، اسباب هرچه داشتيم منزل «شيخ عبدالكريم» گذاشته به او سپرديم، خودمان مجرّداً اول مغرب به همراهى «شيخ حسن» رفتيم به استاسيون ماشين خط «سامره» كه يك ميدان اسب از «كاظمين» دور است، جمعى از «زوار طهرانى» هم آنجا بودند، به انتظار رسيدن ماشين مدتى با آنها صحبت مىكرديم.
مهتاب هم عالم را گرفته بود، آسمان در كمال صافى و شفافى و ستارهها در نهايت تشعشع و تجلى بودند، واقعاً تماشاى اين موجودات علوى و مخلوقات نورانى، انسان را از خود بىخود مىكرد، و به سير در لطائف صنايع الهيه وادار مىنمود، اين كه «سينبوس» فرانسوى مىنويسد:
يكى از جهات عمده و علل تامه ستارهپرستى و ماهپرستى «كلدانيان»و «آشوريان» همانا هواى صاف و آسمان شفاف مملكت بينالنهرين بوده، كه بر درخشندگى و نورانيّت كواكب و نجوم مىافزوده، كلامى صدق و گفتارى بر حق است. بهعلاوه نگاه مىكنيم در تواريخ مىبينيم، هر ملّتى داراى يك خصايص ممتازه بوده، و يا در يك رشته از علوم بر ساير ملل، پيشقدم و سبقت داشته، مثلا «يونانيان» در حكمت، «مصريان» در رياضيات و «چينيان» در صنايع و هكذا، امّا اين ملت «كلده» كسانى هستند كه قبل از تمام ملل، حركات ماه و ساير كواكب را منظماً به دست آوردند، بروج دوازدهگانه براى سير شمس و قمر معين كردند، خطوط معدلالنهار در آسمان فرض كردند، شبانهروز را به بيست و چهار ساعت قسمت كردند، ايام را به سال و ماه و هفته تقسيم نمودند، وبالجمله تأسيس دو علم هيئت و نجوم را كردند، و در آن كتابها، تأليف و تصنيف نمودند، نه اشتغال آن ملت به اين دو علم، و نه ستارهپرستى آنها اختيارى نبوده وضعيت محيط، آنها را به اين راهها سوق داده، و محرك آنها همين اجسام نورانى لطيفه فلكى بوده، كه يك ملت ساده قديمى را چندين قرن شيفته و فريفته و ديوانه خود نموده بوده است.
الحاصل ماشين ساعت پنج از شب گذشته از «بغداد» رسيد سوار شديم. «طهرانىها» همگى در يك واگون رفتيم، بليط تا «سامره» از قرار هر نفرى چهار روپيه و پنج آنه گرفته شد، اين ماشين كه سابقاً توسط «آلمانها» داير شده، از حيث تميزى و استحكام و سرعت سير، هيچ ربطى به ماشين خط «قرهتو» به «بغداد» ندارد پس از يك ساعت خوابيديم.
جمعه شانزدهم شهر رمضان مطابق «چهاردهم جوزا»، طرف سحر ماشين به ايستگاه «سامره» رسيد، پياده شديم و تا كنار «شط دجله»، كه تقريباً ربع فرسخ است با عَرَبانه رفته، نماز صبح را در كنار «شط» خوانديم، براى عبور به آنطرف «شطّ»، سابقاً اينجا جسرى بوده است كه برچيدهاند.
فعلا يك نقاله داير است، و آن عبارت از سه طرّاده(39) نيمبيضى شكل است، پهلوى يكديگر گذاشته و روى آنها را به وسيله تختهكوبى مسطح كردهاند، در يك طرف آنها به سر هر طرّاده، يك حلقهاى است كه يك سيمكلفت بافته آهنى، از ميان آنها مىگذرد، دو طرف اين سيم در دو جانب شط، به زمين بسته است. براى حركت دادن آن به خط سيرش كه عرضشط است، دو نفر به روى آن مىايستند و پشت به جانب مقصد، دستها را محكم به سيم گرفته، و با پاها نقاله را فشار به روى آب مىدهند و حركت مىكند، و از هر نفرى براى عبور يك آنه مىگيرند، و اين اسباب در كنترات چند نفر است، كه ماليات مهمى به دولت مىدهند. سوار شديم و نقاله حركت كرد، اما نزديك بود به ساحل ديگر برسيم، كه يك نفر صاحبمنصب «انگليسى» فرياد كرد نقاله را برگردانند!! اسباب برگشت معلوم شد، مىخواستند نظامىهاى خود را با آن حركت بدهند و با احتياج آنها صاحب نقاله حق نداشته است مسافر عبور بدهد.
با نهايت اوقات تلخى سوار قايق شده، در ساحل يسار(40) «شط» پياده شده، از سربالائى ساحل صعود كرده، به شهر ورود نموديم. «شيخ حسن» معهود كه همهجا همراه بود، ما را به منزل خالويش «سيد عزيزالله» برد و بحمدالله تعالى به زيارت «حضرت امام على النقى» و «حضرت امام حسن عسكرى(عليهما السلام)» و جناب «حكيمه خاتون» و «نرجس خاتون» موفق شديم، خداوند به جميع شيعيان و آرزومندان نصيب فرمايد. و نيز به زيارت «حضرت صاحبالعصر والزمان» ـ عجلالله تعالى فرجه ـ در سرداب مطهر مشرف شديم. در صُفّه مقدس هم زيارت و ادعيه وارده را خوانده، دوستان و اقربا را به دعاى خير ياد كرديم.
اين سرداب مطهر هر چند در اين زمان، درب عليحده و صحن جداگانه دارد، ليكن آنچه از اخبار و تواريخ مستفاد مىشود آن است كه، درب سرداب قديماً در طرف شمالى حرم عسكريين باز مىشده، يعنى در خانه مسكونى «حضرت امام على النقى(عليه السلام)» كه جزء حرم مطهر شده، و قسمت شمالى آن است. گودالى كه به شكل چاه تا چند سال پيش در گوشه صفه مقدس بوده، و خادمها آن را چاه غيبت «صاحبالزمان» معرفى مىكردند، و از زوار پول مىگرفتند، به حكم علماى شيعه امروز پر شده است، و روى آن صاف و كاشى فرش است. يك باب درب منبّتكارى خيلى قشنگ قديمى، جلو صفه مقدس نصب است، كه دور تا دور آن كتيبهاى با خط بسيار خوب در چوب كنده شده است و تاريخ آن ششصد و شش هجرى، يعنى پنجاه سال قبل از انقراض خلافت «عباسيان» به دست «هلاكوخان» است، همانقدر كه منبتكارى و قشنگى ساختمان اين درب قابل تماشا و تحسين است، همان اندازه استحكام چوب آن مايه تعجب مىباشد، زيرا كه پس از هفتصد سال، در زير زمين منصوب بودن، و مورد دستمالى و بوسيدن مليونها نفوس بودن، هنوز عيبى نكرده است، نه شكسته و نه پوسيده شده است.
بارى بعد از درك زيارت كامله به منزل رفتيم، نهار مفصلى «سيد عزيزالله» تدارك ديده بود.
طرف عصر مجدداً به زيارت، و قدرى گردش مشغول شديم، و منزل آقايان «آقا ميرزا محمّد» و «شيخ آقا بزرگ طهرانى»، به واسطه سابقه و آشنائى و دوستى آقاى «آقا سيد احمد» رفتيم، امروز اين دو نفر تنها علماى شيعه در «سامره» هستند و در واقع رياست روحانى با آنها است، و خيلى مراقبت دارند كه خدمه انتظامات و تنظيف و روشنائى حرم مطهر، تخلف نكنند خداوند آنها را مؤيد و موفق بدارد.
شب را هم «سيد عزيزالله» تهيه شام مفصلى كرده بود، صرف شد و خوابيديم. هواى «سامره» خيلى خنكتر از هواى «كاظمين» بود محتاج به رفتن پشت بام نشديم روز و شب خوش گذرانيديم.
شنبه هفدهم رمضان مطابق «پانزدهم جوزا».
شب گذشته مذكور شد، كه فردا دو ساعت به ظهر، ماشين از «موصل» برمىگردد كه به «بغداد» برود، لهذا امروز صبح به زيارت وداع رفتيم، كتيبه درب صفه مقدس را چون تاريخى بود به همراهى سيد خادمى خوانده و نوشتم، اين است عين عبارات آن كه نقل مىشود:
إن الله غفور شكور، هذا ما أمر بعمله سيّدنا و مولانا، الإمام المفترض الطّاعة على جميع الأنام، أبوالعباس أحمد الناصر لدينالله، أميرالمؤمنين و خليفة رب العالمين، الّذي ضيّق البلاد إحسانه و عدله، و غمّر العباد برّه و فضله، قرن الله أوامره الشريفة، باستمرار النجح و النشر، و ظاهره بالتأييد والنصر، و جعل لأيّامه المخلّدة حدّاً لا يكبو جواده، و للوائه المجدّة سعداً ليخبو زناده، في عزّ تخضع له الأقدار، فتعطيه عواصيها، و ملك تخشع له الملوك، فتملكه نواصيها، بتولّى الملوك(41) سعد بن الحسين بن سعد الموسوي، الّذي يرجو الحياة في أيّامه المخلّدة، ويتمنّى إنفاق بقيّة عمره في الدعاء لدولته المؤيّدة، استجاب الله أدعيته، و بلّغه في أيّامه الشريفة أمنيته، من سنة ستّ و ستمائة الهلالية، و حسبنا الله و نعم الوكيل، و صلّىالله على سيّدنا محمّد خاتم النبيّين و آله الطاهرين و عترته و سلّم تسليماً.
خط كتيبه مزبوره كوفى نيست، به سهولت خط نسخ امروز ما هم خوانده نمىشود، نمىدانم پيش استادان خط چه اسمى دارد.
بعد از مراجعت از حرم مطهر، به خانه برگشته به پاى نقاله شط رفتيم، و پس از عبور از شط، با عربانه رفتيم به پاى ايستگاه خط آهن و تا غروب ماشين نرسيد، شدت گرماى هوا، نبودن محل مسقف، وزيدن بادهاى موسمى، گرد و غبار زياد، اسباب زحمت و فرسودگى شد.
در اين ايستگاه يك دستگاه آبانبار قابل تعريف بود، و آن عبارت است از يك مخزن بزرگ آهنى، كه به روى چهار پايه آهنى منصوب است، ارتفاع پايهها ده ذرع مىشود، يك دستگاه تلمبه آتشى كه مكينه مىگويند، به توسط شيرى كه روى يك استوانه قشنگ آهنى است، و يك ذرع از زمين ارتفاع دارد، مسافرين شير را باز مىكنند و به قدر حاجت آب صاف خوب برمىدارند، نمىدانم اين كه ايستگاه ماشين را چه در «سامره» چه در «كاظمين» و چه در «بغداد» ميان صحرا و دور از آبادى قرار دادهاند چيست؟ بارى نماز مغرب را خوانديم، شام را هم خورديم، باز ماشين نيامد. جمعيت زوار هم زياد شده بود، هر دسته در يك گوشه و كنارى بساط خود را انداختند كه بخوابند، غفلتاً چند نفر عرب فرياد زدند، كه اينجنخوابيد حرامى (دزد) شما را اذيت خواهد كرد، مردم به وحشت افتادند، نزديك هم جمع شدند پيش رئيس استاسيون رفتيم، گفت ترس نكنيد اما مواظب خود باشيد، بالجمله وحشت دستبرد حرامى خواب را تا صبح بر مردم حرام كرد.
يكشنبه هجدهم رمضان مطابق شانزدهم جوزا.
امروز سه ساعت به ظهر مانده، يعنى درست پس از يك شبانهروز معطلى، ماشين از «تكريت» و «موصل» آمد، بليط گرفته سوار شديم، و در حال حركت به چند استاسيون ديگر برخورديم، اولى موسوم به «اصطبلات»، ثانوى... «استاسيون بلد» كه نام قصبهاى است و منسوبين آن را «بلدانى» مىگويند، و آنجا بقعهاى نمايان بود كه گفتند مرقد «امامزاده سيد محمّد بن امام على النقى(عليه السلام)» است و زيارتگاه اهالى اطراف است، سوم «استاسيون سوميته»، اسامى استاسيونها را به روى تابلوهائى به خط انگليسى فقط نوشتهاند، لااقل پهلوى آن ممكن بود به خط عربى هم بنويسند ولى چه بايد كرد، حكومت با اجنبى است!
بهعكس ماشين «قرهتو»، اين ماشين خيلى سريعالسير است، مسافت هشتاد و شش ميل راه را، كه بيست و يك فرسخ ما مىشود، در ظرف چهار ساعت طى كرد، و براى يك ساعت از ظهر گذشته، در ايستگاه «كاظمين» پياده شديم، هوا بشدت گرم بود، فاصله بين ايستگاه تا شهر را پياده رفتيم، مركوب و مركبى حاضر نبود، ديروز و ديشب و امروز زحمت و مشقت زيادى تحمل كرديم، لكن بحمدالله تعالى شب را كه شب نوزدهم و ليله إحياء است، در بيابان نمانده در حرم «كاظمين(عليه السلام)» مشرف و موفق بوديم.
امروز صبح دوشنبه نوزدهم رمضان مطابق «هفدهم جوزا»، به خيال تشرف به «كربلاى معلى»، در تجسس اتومبيل برآمديم، زيرا كه هم زودتر مىرود، و هم بليط عربانهها را به كلى پيشفروش كردهاند، بعد از تفحص زياد، دو دستگاه اتومبيل به قيمت نفرى پانزده روپيه گرفتيم، و قرار شد عصر با دسته «عمو قلى تقى» بلورفروش حركت كنيم، من براى وصول برات بانك به «بغداد» رفتم، در بين جاده «كاظمين» به «بغداد» مسجدى برپاست، و معروف است كه در آنجا «حضرت اميرمؤمنان(عليه السلام)» ردّالشمسفرموده، چون سوار واگن بودم نتوانستم آنجا بروم انشاءالله وقت ديگرى بايد پياده يا سوارِ مال، رفت و ديد.
طرف عصر معلوم شد كه اتومبيل حاضر نشده است، و امشب را بايد «كاظمين» بمانيم، اوقاتتلخى با تشرف به حرم «كاظمين(عليهما السلام)» رفع و جبران شد، مرقد «شيخ مفيد» عليهالرحمه را كه پائين پاى مبارك در رواق است زيارت كرديم، يك قطعه پنجره برنجى خيلى قشنگى جلو صندوق قبر منصوب است، بالاى پنجره اين اشعار كه معروف است پس از فوت شيخ، از ناحيه مقدّسه امام زمان(عليه السلام) صادر و استماع شده، مكتوب است:
لا صوّت الناعي بفقدك إنّه يومٌ على آل الرسول عظيمٌ إن كنت قد غُيّبت في جدث الثرى فالعدلُ و التوحيد فيه مقيمٌ و القائمُ المهديّ يفرح كلّما تُليت عليك من الدروس علومٌ
قبر«شيخجعفركبير»، استاد«مفيد»هم، متصلبهقبر «مفيد عليه الرحمه»است، در دو مقبره «سيد مرتضى» و «سيد رضى» ـ اعلىالله مقامهما ـ كه در بازار واقعاند، رفته فاتحه خوانديم.
سهشنبه بيستم رمضان مطابق «هجدهم جوزا»، صبح خبر رسيد كه اتومبيل آمده است، رفتيم ديديم دو نفر مسافر گرفته، من و آقاى «آقا سيد احمد» هم سوار شديم، رفقا گفتند شما برويد ما هم بعداً خواهيم رسيد، سه ساعت و نيم به ظهر داشتيم اتومبيل حركت كرد، به قدر دو ساعت طول كشيد كه صرف رفتن «طفلان مسلم(عليه السلام)» و برگشتن با الاغ شد، زيرا كه اتومبيلچى گفت آنجا راه من نيست، شما برويد من آن طرف «جسر مسيّب» منتظرم، در طفلان حال خوش دست داد آقاى «سيد احمد»روضه سوزناك و مناسبى خواندند، آن طرف جسر كه رسيديم ظهر گذشته بود، شوفر اوقاتش از دير آمدن ما تلخ بود، اجازه نهار خوردن هم نداد سوار شديم، اتومبيلچى تلافى اوقاتتلخى خود در دير آمدن ما را، به سر اتومبيل درآورد، و به قدرى بر سرعت آن افزود، كه مثل مرغ پرواز مىكرد، و خوف پرت شدن مىرفت يك فرسخ به «كربلا» مانده، در بقعه «عون بن عبدالله جعفر» پياده شده زيارت كرديم.
بالأخره دو ساعت و نيم از ظهر گذشته، وارد «كربلاى معلى» شديم. درواقع پانزده فرسخ مسافت را چهار ساعته آمديم، ورودمان در منزل پسران «آقا سيد محمّدعلى» روضهخوان عرب بود، كه آقاى «آقا سيد احمد» با آنها سابقه دوستى داشت، در زير زمين خنكى خوابيده بودند، براى آن حالت گرمازدگى و افروختگى ما خيلى مناسب و مطلوب بود، نهار حاضر شد خورديم. طرف عصر پس از رفتن حمام و غسل، به زيارت سراپسعادت جدّ مظلوم «حضرت ابىعبدالله الحسين(عليه السلام)» مشرف شديم جبران تمام زحمات و مشقات و بيدارىها و خستگىها شد، خداوند اين را زيارت آخرى ما قرار ندهد، و تمام آرزومندان را به عتبهبوسى آن بزرگوار موفق كند، شب به زيارت «حضرت ابوالفضل(عليه السلام)» مشرف شده به منزل رفتيم، «آقا سيد كاظم» ميزبان ما پذيرائى خوبى كرد شام از منزل خودشان در خانهاى كه كرايه كرديم آوردند چون منزلمان خوب نبود، فردا تغيير داديم. نرسيدن رفقا باعث تشويش شد، تا اينكه طرف عصر چهارشنبه رسيدند، از ليله بيست و يكم تا بيست و پنجم به زيارت كامله مشرف بوديم. من و بعضى رفقا از «طهران» كاغذ داشتيم رسيد.