امروز دوشنبه نهم ذىالقعده مطابق «چهارم اسد»،(69) صبح كه از خواب برخواستيم حالتمان خوب نبود، رطوبت هوا ما را لخت كرده بود، براى دو سه ساعت از روز گذشته هوا كولاكى شد و باران سختى آمد و ما و ساير مسافرين بىمنزل، خواهى نخواهى رفتيم به اطاقهاى مسافرين سابق، و بعد از قطع شدن باران چندين دستگاه چادرهاى خوب آوردند ودر صحرا براى ما برپا كردند، امورات مسافرخانه و مراقبت حال مسافرين، از طرف دولت به يك نفر هندى موسوم به «شيخ عبدالقادر» مفوض است، مأمورين نظم و امنيت هم تحت فرمان و دستور او هستند، منازل هم براى مسافرين مجانى است.
طرف عصر توسط واگونى كه نزديك مسافرخانه عبور مىكند، رفتيم به تماشاى «باغوحش» كه خيلى بزرگ است و در ظرف دو سه ساعت به كنار آن نمىتوان رسيد، تمام باغ مشجر به درختهائى است كه در «ايران» هيچ نديدهايم، فقط درخت گل ابريشم را شناختيم.
خيابانها به شكل نيمدايره ممتد است، و در كنار آنها يا قفسهاى آهنى براى حيوانات خاكى و هوائى، و يا درياچههاى مصنوعى براى جانوران آبى ساخته شده است. هزاران قسم حيوانات عجيب و غريب وحشى و اهلى، پرنده و چرنده بحرى و ذوحياتين و غيره، آنجا بود كه فقط اَشكال و صور آنها را، در روى صفحات كتب تاريخ طبيعى ديده بوديم، و امروز اعيان خارجى آنها را با چشم مشاهده كرديم.
يك نفر «پيرمرد هندى» در باغ همراه مسافرين و تماشاچيان مىافتاد، و براى تفريح آنها، سازى شبيه به كمانچه مىزد، هركس مىخواست انعامى به او مىداد، اين چند ساعت گردش خوش گذشت.
مجدداً مراجعت به مسافرخانه كرديم، معلوم شد كه هر مسافرى را در اينجا بايد «آبله» بكوبند و إلاّ بليط كشتى به او داده نمىشود، و براى آبلهكوبى يك نفر «حكيم هندى» از طرف دولت موظف است.
امروز صبح سهشنبه دهم ذىالقعده مطابق «پنجم اسد»، چند دفعه خواستيم پيش «حكيم هندى» كه در يك اطاق نشسته برويم آبله بكوبيم ممكن نشد، زيرا كه جمعيت ازدحام مىكردند و پليس با شلاق آنها را پس و پيش و داخل و خارج مىكرد، ما از بىدستوپائى يا تنبلى يا از ترس شلاق جلو نرفتيم و ظهر تعطيل كردند.
امروز يك كشتى ديگر هم از «بصره» وارد «كراچى» شد كه مسافرين آن تماماً عازم «بيتالله» بودند، طرف عصر رفتيم به تماشاى شهر «كراچى». خيابانهاى خيلى قشنگى دارد كه طرفين آن پيادهرو سنگ فرش است، و در هر طرفى مغازهها و دكاكين خيلى شيك و قشنگ نوساز داير است، يك واگون شهرى از ميان خيابان مىگذرد كه با بنزين حركت مىكند، بناى مغازهها و عمارات مسكونى فوق آنها تماماً با سنگ و گچ و آجر است، در طى خيابان باغات و عمارات اعيانى زياد ديده شد.
بتكده كه تا به حال نديده بوديم اينجا ديديم، و آن را بتخانه مىگويند. و هرچند كسى حق ورود به آن را ندارد، لكن از جلو درب بتخانه كه شخص نگاه مىاندازد، بتها را مىبيند كه بعضى از آنها به شكل گربه و بعضى به شكل آدم ولى داراى شش دست و پا هستند، مخصوصاً در تمام بتخانهها بتها را قسمتى گذاشتهاند كه از جلو درب، خوب نمايانند.
«هندوها» تماماً يك خال قرمز يا زرد به روى پيشانى مىگذارند كه مبهالامتياز آنهااست و جوهرى كه با آن خال مىگذارند برگ درختى است كه با بول مادّهگاو عجين كردهاند!! در اين شهر مسلمان كم است و غالبشان هندو هستند.
شهر «كراچى» قديم از ميان رفته و بعضى خانههاى آن كه هنوز باقى است، منزل فقرا و بلوچهاى نيمهوحشى است، شهر جديد به فرم و سيلقه اروپا ساخته شده، فقط بازارش از آثار و علامات مشرقزمين است، تمام شهر با چراغهاى برق روشن و به توسط لولههاى زيرزمينى مشروب مىشود، گفتند آب اين لولهها از يك آبانبارى كه در كوه ساخته شده مىآيد، درشكههاى اينجا تماماً با يك اسب حركت مىكند، دو اسبه معمول نيست.
گارىها و دوچرخهها عموماً با يك شتر يا دو رأس الاغ يا يك زوج گاو نر حركت مىكنند، زنها بچه خود را برخلاف وضع «ايران» از پهلو بغل مىكنند، دماغ و گوشهاى خود را با گوشوارههاى بزرگ نقره و طلا زينت مىكنند، اول شب تماشاى شهر عالىتر بود.
لكن زودتر به مسافرخانه برگشتيم، كورس اتومبيل و درشكه در «كراچى» خيلى ارزان است، و تمام شهر را با چند روپيه مىتوان گردش كرد.
شهر «كراچى» جنوباً توسط يك خط آهن به «بمبئى» و شمالا به سرحدّات «ايران» متصل است، و مصنوعات و منسوجات در آنجا خيلى فراوان است، از ميوهجات سيب و انگور و انار ديديم، ميوههاى ديگرى هم بود كه اسم آنها را نمىدانستيم، انگورهاى اينجا عيناً از نوع انگورى است كه در «طهران» معروف به انگور كلاچه است، تصور مىكنم كلاچه محرف «كراچى» باشد يعنى انگور كراچى.
امروز صبح به هزار زحمت در اطاق حكيم هندى رفته آبله كوبيديم، و ورقه تصديقى دادند كه با تذكره به «شيخ عبدالقادر» سپرديم تا «چتى» يعنى بليط كشتى براى ما پاره كنند، آبله كوبيدن را اينجا سوزن زدنمىگويند.
امروز بعضى مسافرين به حمام شهر رفتند و شكل آن از قرارى كه شرح دادند، يك دكانى است سلمانى، كه عقب آن دو سه زاويه دارد، در هر زاويه به ارتفاع نيم ذرع از زمين، يك شير آب گرم و يك شير آب سرد به ديوار منصوب است، و زير آن يك طشتكى گذاشته شده است، مشترى اول اصلاح سر و صورت را كرده، در يكى از زوايا عريان مىشود، و نشسته خود را شستشو مىكند و صابون مىزند.
چون وضعيت اينجا براى ما مطلوب نبود، و چنانچه مذكور گرديد صاحب حمامها هندو بودند، ما به همان شستشو در زير شيرهائى كه كنار مسافرخانه براى وضو ساختن مهيا شده است اكتفا كرديم.
در نزديكى مسافرخانه يك گودال آبى هم بود كه يك چشمه ينهر سر پوشيده آب گرم، به قدرى كه دو سنگ آب داخل آن مىشد، چند دفعه هم به خيال آن كه اين آب، چشمه آب گرم طبيعى است درآن شستشو كرديم، اتفاقاً آب مزبور مثل ساير آب گرمهاى طبيعىعفونت هم داشت، لكن اخيراً معلوم شد كه فاضلاب كارخانه يخسازى است كه به توسط آن، آب دريا را تجزيه كرده با آب خالص و شيرينآن يخ مصنوعى درست مىكنند، و فاضل آن با مواد تلخ و شور در اينگودال مىآيد.
در كنار اين گودال آب هم، بعضى كلبههاى حصيرى و بناهاى خشتى است كه مسكن بلوچهاى نيمهوحشى است، امشب عده زيادى از مسافرين كابلى تا نيمههاى شب مشغول جمع آورى اسباب و اثاثيه خود بودند، كه فردا صبح با كشتى موسوم به «نيرنگ» حركت كنند.
امروز صبحِ زود، مسافرين كابلى به طرف اسكله رفتند، و طرف ظهر با كشتى «نيرنگ» حركت كردند براى «جده»، ما و جمعى ديگر در اطاقهاى آنها منزل گرفتيم، ساير مسافرين مشغول به سوزن زدن يعنى آبله كوبيدن بودند.
امروز يك دفعه ديگر به شهر رفته شب را به مناسبت ليله جمعه، مسافرين دسته دسته اشتغال به ذكر مصيبت و غيره داشتند، آقاى «آقا سيد محمّد واعظ كاظمينى» هم كه عازم «مكّه» است در مسافرخانه بساط نماز جماعت و موعظه خوبى برپا كرده بود.
امروز صبح جمعه سيزدهم ذىالقعده مطابق «هشتم اسد»، از طرف «شيخ عبدالقادر» اعلام شد كه چون عده مسافرين حاضر، از ميزان جمعيت معموله كشتى ديگر كه بايد حركت كند زياد است، بايد يكصد و بيست نفر با خط آهن بروند به «بمبئى»، كه از آنجا با حجازىهاى ديگر به «جده» بروند، همينطور يك عده از مسافرين «طهرانى» و غيرهم به اختيار خود با ماشين رفتند به «بمبئى».
امروز شنبه چهاردهم ذىالقعده مطابق «نهم اسد»، زمزمه مىشد كه يك كشتى بيشتر در ساحل «كراچى» نيست، و ديگر هم كشتى نخواهد آمد، و يك عده از مسافرين باقى خواهند ماند و تمام كسانى كه هنوز بليط كشتى نگرفته بوديم مضطرب شديم، و تا عصر بين خوف و رجا، از صدق و كذب قضيه برگزار كرديم شب خواستيم از «شيخ عبدالقادر» تحقيق كنيم، خودش حاضر نبود اجزايش هم فارسى نمىفهميدند.
امروز در نتيجه شورشى كه از طرف آزادىخواهان و استقلالطلبان «هندوستان» برپا شد، شهر به حال تعطيل بود، اعلان حكومت نظامى هم از طرف دولت داده شد و موجب مزيد تشويش و اضطراب مسافرين گرديد، اول غروب «شيخ عبدالقادر» آمد و در اطاق ادارى خود نشست و مسافرين را خواست كه چتىهاى كشتى آنها را با تذكره و پاس به آنها رد كند، و صبح با كشتى موسوم به همايون حركت كنند، خواندن اسامى و دادن بليطها مدتى طول كشيد، بالأخره ساعت چهار از شب شيخ اعلام كرد كه اين هزار نفر كه بليط به آنها داده شد، عدد جمعيت معمولى كشتى همايون است، باقىماندگان چون نمرات سوزنزنى آنها بعد از اين يك هزار نفر است بليط ندارند، و بايد به اوطان خود مراجعت كنند و كشتى ديگرى هم براى حركت به «جده» نداريم!
اين بيان كه با كمال خونسردى و لاقيدى و بىاهميتى از طرف «شيخ» ادا شد، مثل يك صاعقه آسمانى بود كه بر سر ما فرود آمد، كانّه خون در عروق ما منجمد شد و از حركت افتاد، ندانستيم ديگر چه بگوئيم و چه بكنيم، و هرچند بعضى از مسافرين به عجز و لابه افتادند و بعضى از شدت غضب و اوقات تلخى «شيخ» را مورد شماتت و بدگوئى قرار دادند، لكن شيخ ابداً متأثر نشد و باز تكرار كرد كه مسئلهاى نيست باقيمانده بروند به اوطان خود، و سال آينده بيايند به «مكه» بروند.
علىكلحال در نهايت بهت و حيرت به منازل خود برگشته و تا صبح نخوابيديم، گاهى در درياى فكر و خيال غوطه مىزديم، گاهى با يكديگر مشاوره و چارهجوئى مىكرديم، گاهى هم با كمال حسرت نگاه به مسافرين كشتى همايون، كه مشغول بستن بار و بنه خود بودند مىنموديم «حاج سيد جعفر» حملهدار، و «حاج سيد امين» پسر عمويش فقطوسيلهاى كه به نظرشان آمد اين بود كه فردا صبح برويم منزل «حاج عبدالغنى» نام و به او متوسّل بشويم، از قرار مذكور مشارٌاليه تاجرى است شيعه، و همهساله خيلى خدمت و همراهى با مسافرين و حجاج مىكند، تموّل و مكنت فوق العاده او موجب اعتبارش در نظر اولياى دولت است، و اين اعتبار را در طريق نوعپرستى و خيريت عمومى اعمال مىكند.
امروز از اول طلوع فجر مسافرين «جحاز همايون»،(70) شروع به حركت براى اسكله كردند، گارىها و درشكههاى زياد هم براى حمل و نقل خودشان و اسبابشان حاضر بود، و هرچند بايد خوشحال باشند لكن افسردگى باقيماندگان آنها را هم ملول و افسرده كرده بود، هركس با رفيق و آشناى خود مشغول وداع و گريه بود، «حاج ملا محمّد» حضرت عبدالعظيمى هم، براى ماندن من خيلى گريه و زارى مىكرد، و بليط خودش را با كمال صميميت و اصرار مىخواست به من بدهد بروم به كشتى سوار شوم قبول نكردم، لكن بعضى مسافرين از موقع استفاده كرده، بليط خود را كه يكصد و پنجاه روپيه گرفته بودند به مبلغ سيصد الى چهارصد روپيه به ديگران فروختند، يكى دو ساعت از آفتاب گذشته تمام مسافرخانه و محوطه آن خالى شده بود، فقط به قدر چهارصد مسافر باقى مانده بود كه تقريباً بيست نفر آنها شهرى، و بقيه دهاتىها و رعاياى «ترك» و «خراسانى» بودند.
بر طبق قرارداد ديشب ما شش هفت نفر، به راهنمائى «حاج سيد امين» كه زبان هندى مىدانست، و با «حاج عبدالغنى» آشنائى و سابقه داشت، سوار درشكه شده رفتيم به شهر، در حجره حاجى مزبور كه يك دستگاه بالاخانه و عمارت قشنگى بود و بادزنهاى متحركه، كه با قوه برق هواى آن را تلطيف و خنك مىكرد، شرح حال خود را توسط يك نفر از منشياناش كه فارسى مىدانست اظهار كرديم، در جواب گفت كه من ديروز از اين قضيه مطلع شدم، و با «شيخ عبدالقادر» و قائممقام شهر كه هندى است ، مذاكراتى كردم ولى نتيجه نبخشيد، و مجدد دستور داد كه شما برويد پيش فلان انگليسى (اسمش را فراموش كردهام) كه والى «كراچى» و مضافات آن است، و از «شيخ عبدالقادر» شكايت كنيد كه در اين چند روزه مكلف بوده يا تدارك «حجاز» بنمايد، يا مثل آن عده يكصد نفرى ما را هم بفرستد به «بمبئى»، يا لااقل حرف امروز را در ابتداى ورود به ما بگويد تا به فكر كار خود باشيم، نه آن كه ما را تا امروز كه بيست روز بيشتر به ايام حج باقى نمانده معطل كند، بعد گفت من هم يك ساعت ديگر با چند نفر به شما خواهم رسيد.
و موافق دستور مزبور از عمارت پائين آمديم كه برويم منزل والى شهر، در اين ضمن «مشهدى محمدحسين يراقچى» همسفر ما آمد و گفت، من به يك وسيله مىخواهم سوار همين كشتى شده بروم، و حالا براى وداع و خداحافظى با شما اينجا آمدهام، و اظهار نمود كه «آقا سيد ابوطالب ماهوتچى» همسفر ديگر ما هم، به طور قاچاق خود را داخل كشتى كرده است، مشاراليه را به خدا سپرديم و نارفاقتى رفقا موجب مزيد تحسر و تألم گرديد، بعد توسط سه دستگاه اتومبيل رفتيم دنبال مقصد خود، چون «انگليسى» و «هندى» زبان نداشتيم، يك نفر شوفر اتومبيلچى را براى ترجمان معين كرديم، خانه حاكم در بيرون شهر بود.
بعد از يك ربع ساعتى آنجا رسيديم، اطلاع داديم كه چند نفر از محترمين حجاج وقت ملاقات براى عرض شكايتى مىخواهند، فوراً احضار نمود ديديم يك نفر «انگليسى» است كه با كمال تفرعن و تبختر، در تالار بزرگى جلوس كرده، ترجمان ما نيز نه درست مطالب ما را فهم مىكرد كه حالى كند، و نه سؤالات حاكم را درست به ما افهام مىنمود، من بدون اين كه هيچ احتمال بدهم حاكم مزبور «فرانسه» مىداند، به اشاره و اصرار آقاى «آقا سيد احمد» به زبان «فرانسه» سؤال كردم (آقا شما آيا فرانسه مىدانيد؟) حاكم متوجه به من شده جواب داد: بلى، قدرى مىدانم، و پس از شروع به صحبت گفت: آقا قدرى ملايمتر حرف بزنيد، زيرا كه «فرانسه» زبان اُمّى من نيست، و در مدرسه تحصيل كردهام و درست نمىفهمم.
جواب دادم اتفاقاً من هم ايرانى هستم، و «فرانسه» را در مدرسه ياد گرفتهام، و خلاصه حرفهاى من بعد از تذكار از دوستى و مودت قديمه ملت «ايران» و «انگليس»، و استحكام مبانى اين دوستى به وسيله معاهدات دو دولت، خصوصاً قرارداد اخير كه توسط رئيسالوزراء فعلى «وثوقالدوله» منعقد شده اين بود كه، جمعى از ايرانيان متحدين شما، از بلاد بعيده با تحمل مخارج گزاف و زحمات شاقه، صحرانوردى و درياپيمائى كرده، و در قلمرو مملكت شما وارد شدهاند، و براى وصول به مقصدشان كه «مكّه» است ، و اجراى احكام و الزامات مذهبى آنها، بيست روز ديگر و يك دفعه كشتى سوارى بيشتر باقى نمانده، آيا وظايف مهماندارى شما اقتضا مىكند كه «شيخ عبدالقادر» درباره آنها اين نوع رفتار كند؟ بعد شرح ورود به «كراچى» و آبلهكوبى و حركت مسافرين و باقيماندن خودمان و امر «شيخ عبدالقادر» به مراجعت را داده، اضافه نمودم كه بعضى مردها در «كشتى همايون» سوار شدهاند، كه عيالات آنها مانده و عكس آن نيز شده است، و غالباً بعضى رفقاى ما رفتهاند و خرجى همراهان با آنها است و بالعكس.
در اين موقع حاكم از اين كلمات متأثر شده، لبهاى خود را مىگزيد، بعد يك ورقه سفارشنامه از «مستر كاكس»، «سفير انگليس» در «طهران» داشتم، پيش او گذاشتم بعد از خواندن گفت من مىتوانم اين چند نفر را كه مورد سفارش و توصيه هستند، با همين كشتى حركت بدهم، گفتم هيچكدام راضى نيستند و تمناى اعزام تمام را مىنمايند.
در اين ضمن «حاج عبدالغنى» به موجب قولى كه داده بود آمد، و يك نفر پيرمرد ريشسفيد معمم، و يك نفر ديگر با عمامه زربفت همراه مشاراليه بودند، اما آن دو نفر را مقدم بر خود مىداشت، و حاكم نسبت به شخص اخيرالذكر خيلى احترام و تجليل كرد، و به زبان «هندى» مشغول صحبت شد. اتفاقاً شيخ پيرمرد پهلوى من نشسته بود، و صحبتهاى آنها را به عربى براى من ترجمه مىكرد، و خود را«قاضى مسلمين كراچى»، و آن ديگرى را يكى از راجهها و شاهزادگان «هندوستان» معرفى نمود. خلاصه صحبتهاى آنها با حاكم همان زمينه مذاكرات ما بود. بعلاوه شخص راجه گفت: هرگاه تهيه كشتى براى اين مسافرين ننمائيد، من خود يك دستگاه كشتى فوراً خريدارى مىكنم، و آنها را حركت مىدهم، و چنانچه وهنى به حكومت وارد شود مسئول نخواهم بود.
مجدداً حاكم به زبان «فرانسه» گفت: اشخاص مورد سفارش «مستر كاكس» را من حاضرم با «كشتى همايون» حركت بدهم. جواب دادم آنها راضى نيستند و استدعاى مساعدت با همه مسافرين را مىنمايند، گفت كشتى كه موجود نيست، چهارصد نفر هم كه نمىشود بر جمعيت معمولى «حجاز همايون» افزود، پس تكليف چيست؟ من اين بيان را براى رفقاى خود ترجمه كردم. فوراً آقاى «آقا سيد احمد» گفتند: تكليف اين است كه عجالتاً «كشتى همايون» توقيف شود تا فكرى به حال ما كنند. به محض آن كه اين جواب را براى حاكم ترجمه كردم فكرى كرد گفت صحيح است. تلفن را از روى ميز برداشت و به اسكله مخابره كرد «كشتى همايون» تا وصول دستور ثانوى توقيف باشد.
ضمناً يك صورت تلگراف نوشت و گفت به «بمبئى» تلگراف مىزنم، و كسب تكليف از حكومت مركزى نموده تا دو ساعت به غروب در مسافرخانه جواب به شما مىرسانم، بعد از اظهار تشكر و خداحافظى از عمارت بيرون آمديم.
در خيابان مسافرين را ديديم كه به حال اجتماع به خانه حاكم مىآمدند، و «حاج عبدالغنى» به مناسبت نظامى بودن شهر گفت: اين جمعيت را متفرق كنيد و در مسافرخانه منتظر جواب تلگراف باشيد، به همين ترتيب رفتار كرده به مركز خودمان برگشتيم، لكن اين اقدامات و مذاكرات ابداً ما را اميدوار نمىكرد، و يقين داشتيم كه امسال از زيارت «بيتالله» محروم شدهايم.
«مشهدى محمّدحسين» همسفر ما چون نتوانسته بود راهى به كشتى پيدا كند، از اسكله برگشت و خبر توقيف حجاز را آورد. ضمناً «حاج سيد جعفر» حملهدار هم از كشتى پياده شده پيش ما آمد و گفت: من براى شما چند نفر مذاكره سرى با كاپيتان كردهام بليط حاضر است بيائيد سوار شويد و به ديگران كارى نداشته باشيد لكن، ما قبول نكرديم. بهعلاوه جمعيت «خراسانى» و «ترك» از مذاكرات محرمانه «حاج سيد جعفر» با ما سوءظن بردند، و از گوشه و كنار جمع شده ما را در اطاق محاصره كردند، و با حالت گريه و زارى و بلكه تهديد، گفتند ممكن نيست بگذاريم شما از اين اطاق خارج شويد تا تكليف ما معلوم شود!
«حاج سيد جعفر» مأيوسانه به كشتى برگشت و تا دو ساعت به غروب خبر نرسيد، ما به كلى مأيوس شديم و ضمناً اشتغال به ذكر مصائب «حضرت سيدالشهداء» و توسل به «ائمه طاهرين»، و قرائت حديث شريف كسا داشتيم، ضجه و ناله و گريه و زارى از هرطرف برپا بود.
تا آن كه درست در خاتمه روضه «آقاى سيد احمد» جناب «آقا ميرزا محمّدعلى طهرانى عينكچى» از در درآمد، و با كمال عجله پاكتى به من داد و گفت ببينيد چه نوشته! من بدون آنكه عنوان پاكت را ملاحظه كنم فوراً آن را باز كردم، به زبان انگليسى كه فقط خواندن آن را مىدانستم و از تكلم عاجز بودم نوشته بود: ««آقاى شيخ عبدالقادر» موافق تلگراف واصله، «حجاز نورانى» براى باقيماندگان حجاج معين شده، آنها را به اسرع اوقات به «بمبئى» حركت دهيد، كه با دويست نفر باقيماندگان حجاج آنجا، به طرف «جده» حركت كنند». همين كه مضمون كاغذ را ترجمه كردم، يكمرتبه صداى خنده و فريادهاى مسرتآميز از جمعيت بلند شد، و يك محفل گريان نالان محزون و ماتمزده، مبدل به يك محيطخنده و فرح و شادمانى گرديد.
رقصيدن و بشكن زدن و تصنيف(72) خواندن شدند، و به قدرى صدا در صدا پيچيد كه نتوانستيم آنها را آرام كنيم، كاغذ را گرفتند و به همين حال رفتند درب اطاق «شيخ عبدالقادر»، و مجالى ندادند كه من عذر باز كردن پاكت را، كه بعد فهميدم به عنوان او بوده است بخواهم. در هر حال شيخ دستور داد كه كارها و بارهاى خود را شبانه مرتب كنيد كه صبح بايد حركت كرد.
به همين طريق عمل كرديم و ساعت چهار از شب، شيخ آمد و تذكرهها و جوازهاى ما را رد كرد و گفت، از اينجا تا «بمبئى» با ماشين يا كشتى مجاناً خواهيد رفت، و بليط كشتى نورانى را در «بمبئى» بايد بگيريد، و از اسكله خبر رسيد كه «كشتى همايون» طرف غروب به راه افتاد و رفت، معلوم شد كه حاكم توقيف آن را همان ساعت مرتفع نموده، ما بعد از دو روز و دو شب بيخوابى و دوندگى، امشب ساعت شش از شب به خواب راحتى رفتيم.
امروز سه شنبه هفدهم ذىالقعده مطابق «دوازدهم اسد»، صبح اول آفتاب، دوچرخه و گارىهاى زياد در مسافرخانه حاضر شد، و هر دسته از مسافرين اسبابهاى خود را، در يكى از آنها جا دادند و حاضر و قبراق آماده حركت شدند.
مدتى حال بر اين منوال گذشت و خبرى نيامد. ظهر شد و نهار خورديم باز هم اجازه حركت نرسيد. چند نفر نزد «شيخ عبدالقادر» رفته علت تأخير را پرسيديم، گفت: انتظار ورود يك كشتى پستى را داريم كه از «بصره» برسد و فوراً شما را به «بمبئى» حركت بدهد، و اگر نرسيد شما بايد با ماشين غروب حركت كنيد، چيزى كه هست اين كشتى پستى هرگاه بيايد، يك روز شما را به «بمبئى» مىبرد، ولى ماشين چون در شهرها معطل مىشود و راهش مستقيم نيست دو سه روز طول خواهد داد تا به «بمبئى» برسد.
درست چهار ساعت به غروب داشتيم كه «شيخ عبدالقادر» به مسافرخانه آمد و اجازه حركت داد، يكدفعه تمام گاريها كه حاضر و آماده بودند به حركت افتادند، و غالب مسافرين با مجانى بودن گاريها سوار درشگه و اتومبيلهاى كرايه شده، به طرف اسكله رفتند.
دو ساعت به غروب مانده تمام مسافرين آنجا حاضر بودند و يك نفر آمد و به هر مسافرى يك بليط كشتى داد كه رويش (ده روپيه) نوشته شده بود، و از قرارى كه نقل مىكردند قيمت تمام چهارصد بليط و كرايه گارىها را شخص «حاج عبدالغنى» داده بود، «حاج رمضان» نام كه از محترمين «كراچى» و شيعه است، و فارسى را شيرين حرف مىزند امروز خيلى خيلى به ما اظهار محبت و دلجوئى مىكرد، محبتهاى او و بالخصوص «حاج عبدالغنى» فراموشنشدنى است.
بارى براى يك ساعت به غروب گفتند: بسمالله و با آن كه كشتى حاضر، پستى بود در كنار اسكله نيامده بود، به قدر يك ميدان دور ازساحل لنگر انداخته بود و ما مجبوراً بايستى توسط قايقها به پاى كشتى برويم، باران نمنم شروع به باريدن كرد، باد تندى هم بنا به وزيدن نمود،ما سوار قايق شديم و دريا طوفانى گرديد، و امواج به جوش وخروش افتادند، از اين همه قايق كه به روى آب حركت مىكرد، فقطمعدودى كه در قله امواج بودند ديده مىشدند، بقيه در پستىهاى آبناپديد بودند.
دقيقه به دقيقه بعضى قايقها به روى موج مىآمدند و مرئى مىشدند، بعضى ديگر سرازير در گودالها و ناپديد مىگرديدند، و قايق را كه شخص در جلو خود مىديد سرازير مىشود، يقين مىكرد كه در آب دريا غرق شد، ليكن پس از چند دقيقه مىديد همان قايق خود را از لابلاى موجها بيرون مىكشد.
اغلب مسافرين از شدت وحشت، دست به جلو چشمها گذارده، واَلله و لبّيكشان بلند، و تضرع و استغاثه مىكردند، و كلمه شهادتين بر زبان جارى مىساختند، من خيلى كمتر از ديگران متوحش بودم و تماشاى صعود و نزول قايقها، و قيافههاى رنگپريده مسافرين را مىنمودم. بارى به اين كيفيت به پاى كشتى رسيديم، و چون صد نفر مسافر بيش نبود، به زودى همگى سوار شدند، لكن كشتى مهلت نداد كه مسافرين يكديگر را ببينند و اسبابهاى خود را جمعآورى كنند.
اول غروب آفتاب كه آخرين مسافر بالا آمد نردبان را برداشتند و كشتى به حركت افتاد، باران و باد هم شدت كرد و دريا بر انقلاب و تلاطمش افزوده و كشتى به قسمى پهلو به پهلو مىشد، و آنقدر به سرعت مىرفت كه هركس بهر حال و در هر محلى بود افتاد، و تا صبح كسى خبر نداشت، من هم بعد از خواندن نماز مغرب و عشا بدون غذا خوردن بىحال شده و در گوشه خن كشتى خوابيدم.
امروز چهارشنبه هيجدهم ذىالقعده مطابق «سيزدهم برج اسد»، صبح بعد از خواندن نماز، رفقاى خود را صدا زدم نتوانستند برخيزند، فقط «آقا ميرزا آقا بزرگ» بلند شد و خواست حركت كند، دوباره به زمين خورد و افتاد براى دو ساعت از روز گذشته من در تمام خَنها(73) و سطحه كشتى گردش كردم، ده نفر بيشتر سرپا نديدم، مابقى مسافرين تماماً افتاده و غالباً مبتلا به مرض «داءالبحر» كه عبارت از انقلاب مزاج و قى و اسهال است بودند، و اسباب و اثاثيه مسافرين كه به طور نامضبوط، اين طرف و آن طرف و در هر گوشه و كنار سطحه كشتى ريخته بود، به قدرى باران خورده بود كه يكپارچه آب بود، و قابليت استفاده نداشت.
بيچاره «حاج ابوالحسن» مستخدم خودمان، مثل موش آبكشيده شده بود، باران قطع شده بود لكن تلاطم و انقلاب دريا باقى بود، به «حاج ابوالحسن» دستور دادم كه آش رقيقى طبخ كند كه براى نهار رفقا به مصرف برسد، دوباره برگشتم به جايگاه خودمان در گوشه خن تنها نشسته، مشغول نوشتن يادداشتهاى چند روزه شدم.
مقارن ظهر بالاى سطحه رفتم كه به «حاج ابوالحسن» بگويم نهار بياورد ديدم بيچاره افتاده است، و چند نفر پاى او را مىبندند، معلوم شد حركت كشتى منقل آتش را به روى پاى او پرت كرده و سوزانيده است.
باران مجدداً در نهايت شدت باريدن گرفت و گاهگاه امواج دريا در سطحه كشتى مىريخت، كشتى هم با كمال تهور و چابكى با برسات(74) دريا و امواج كوهپيكر دست به گريبان بود، نه باد و باران طوفانى، نه ابر و مه ظلمانى، هيچيك او را از كار باز نمىداشت بلكه ساعت به ساعت بر سرعت خود افزوده، مانند يك حيوان بحرى در آب غوطه مىزد.
رفقاى من و اغلب مسافرين نهار نتوانستند بخورند، و جملگى بىحال و مدهوش افتاده بودند، بالجمله امروز و امشب تغييرى در اوضاع و احوال داده نشد، هوا هم يك ساعت مىباريد ساعت ديگر آرام مىگرفت، و عموماً صدا از احدى بلند نمىشد من هم پس از اداى فريضه و صرف شام خوابيدم.
امروز پنجشنبه نوزدهم ذىالقعده مطابق «چهاردهم اسد»، صبح دريا نسبتاً آرام شده بود، مسافرين غالباً بهوش و حواس آمدند، صبح چاى و ظهر نهار توانستند بخورند، و از حال يكديگر استخبار مىكردند، تا ظهر دو سه مرتبه باران رگبار آمد ولى از ظهر به بعد هوا درست آرام گرفت، كشتى هم از سرعت سيرش كاسته شد.
ديروز و امروز سواحل هندوستان در اغلب نقاط، در جانب يسار كشتى يعنى طرف مشرق نمودار بود، تقريباً يك ساعت به غروب مانده رسيديم به ساحل «بمبئى».
كشتى در كنار اسكله بسيار قشنگى ايستاد و با كمال راحتى از پلكان چوبى كه از ساحل برپا كردند پياده شديم، «خان صاحب» پسر «شيخ عبدالقادر» را هم ديديم كه با ما پياده شد، اسبابهاى ما را در اطاقهاى گمركخانه گذاشتند و خودمان را با درشكه فرستادند به مسافرخانه، ورود ما به مسافرخانه اول مغرب بود.
اين مسافرخانه هيچ شباهتى به مسافرخانه «كراچى» ندارد و عبارت است از يك صحن وسيعى ]است[ كه دور تا دور آن، عمارت بسيار قشنگ مستحكم دو طبقه ساخته شده است، و در جلو اطاقهاى هر دو طبقه، ايوان غلام گردش است، كه با كمال ظرافت و وسعت بنا شده و اطاقها را به هم مربوط نموده، و در يك كنار صحن مسجدى است كه نمازگاه مسافرين است، و يك قطعه تمثال «جعفر سليمان» بانى و واقف مسافرخانه به ديوار آن منصوب است، و براى وضو ساختن چندين شير آب تهيه شده است كه آب آن از كوه توسط لوله آهنى مىآيد.
بارى يك ساعت از شب گذشته سه دستگاه چراغهاى تورى زمينى آوردند و در سه طرف مسافرخانه گذاشتند، و كنار هر چراغى دو سه نفر نشستند. براى ملاحظه تذكرههاى مسافرين، و دادن بليط كشتى مسافرين، يكى يكى يا دسته دسته مىرفتند پاى يك چراغ، تذكره خود را ارائه داده امضاء مىكردند و به اصطلاح اينجا «قول مىكشيدند» بعد آن را مىبردند نزديك چراغ ديگر، به مأمورين ارائه داده بر طبق آن ورقه پاس مىگرفتند، سپس ورقه پاس را پاى چراغ ديگر برده نشان مىدادند و بليط كشتى مىگرفتند، و قيمت بليط يكسره تا «جده» نود روپيه بود، ولى ما و اغلب مسافرين، بليط دوسره به قيمت يكصد و پنجاه روپيه گرفتيم، و براى ساعت چهار از شب گذشته تمام مسافرين كارشان تمام شده بود.
يك نفر از اجزاى گمركخانه، موسوم به «حاجى جوهر» كه شيعىمذهب بود و زبان فارسى را خيلى شيرين تكلم مىكرد، از ابتداىپياده شدن از كشتى با ما همراه بود و در راهنمائى و اظهار خدمت، و حالجوئى و تسلى،(75) همه قسم كمك و مساعدت و بذل محبت مىكرد و مىگفت: حاكم كراچى، «خان صاحب» پسر «شيخ عبدالقادر» را مأمور كرده كه شما را در «كشتى نورانى» سوار كرده رسيد بگيرد و برگردد، وحكمى نوشته است كه شما را به اسرع اوقات به «جده» برسانند و ازتمام تكليفات و تحميلات مسافرتى، از قبيل تفتيش گمركخانه و قرنطينه و غيره معاف باشيد، اين است كه شما را امشب در اطاقهاى گمركخانه نگاه نداشتند، و كميسيونهاى سهگانه از «قونسولخانه ايران» و «نظميه شهر» و «كمپانى كشتيرانى»، براى قول كشيدن تذكرهها و دادنورقه پاس، و پاره كردن بليط كشتى در مسافرخانه فرستادند، والا معمولا مسافر بايد تمام اسباب و اثاثيه خود را، در گمركخانه نشان بدهد و براى ارائه دادن تذكره در «قونسولخانه» و گرفتن پاس از «نظميه»، و خريدارى بليط از اداره كمپانى چند روز وقت و مقدارى دوندگى و معطلى لازم دارد.