عبرت و تربیت در قرآن و نهج البلاغه

محمدرضا قائمی‏ مقدم

نسخه متنی -صفحه : 11/ 4
نمايش فراداده

مبانى عبرت

براى پاسخ به اين سؤال كه اصولاً چه ويژگيهايى در زندگى انسان وجود دارد كه باعث پديد آمدن حالت عبرت‏گيرى مى‏شود، بايد گفت:

اولاً، تشابه و برخوردارى از وجوه مشترك امرى است كه در تمامى اصناف موجودات اين جهان به چشم مى‏خورد. انسان نيز به لحاظ فردى و اجتماعى از اين قاعده مستثنى نيست. مثلاً انسان به لحاظ فردى، هم با گذشته خود و هم با افراد ديگر، شباهتها و مشتركاتى دارد. همان‏گونه كه ملتها و جامعه‏ها نيز با گذشته خود و با اقوام و ملتهاى ديگر شباهتها و مشتركات فراوانى دارند.

ثانيا، انسان موجودى حسابگر و انديشه‏ورز است و از اين ويژگى براى رشد و تكامل خود استفاده مى‏كند. او همواره به مقايسه امور با يكديگر مى‏پردازد. شباهتها و تفاوتها را مشخص كرده به تجزيه و تحليل و تبيين آنها مى‏پردازد.

ثالثا، انسان موجودى تأثيرپذير است. او همواره با محيط اطراف خود در تعامل است، حوادثى كه در اطراف او اتفاق مى‏افتد، صحنه‏هايى كه از پيش چشم او مى‏گذرد، قضايا و جريانات تاريخى كه به گوش او مى‏رسد و... همه و همه، وى را تحت تأثير قرار مى‏دهد.

اين سه ويژگى، مبناى عبرت را تشكيل مى‏دهند و عبرت در اثر تعامل اين سه خصوصيت حاصل مى‏شود. توضيح اينكه وجود شباهتها و وجوه مشترك در زندگى انسان او را به كندوكاو و بررسى امور وادار مى‏كند. او زندگى كنونى خود را با گذشته خويش و نيز با افراد ديگر مقايسه مى‏كند، رفتارها و پيامدها را بررسى كرده به تجزيه و تحليل و كشف روابط و علل آنها مى‏پردازد. در اين بررسى به نقاط ضعف و قوت خويش در گذشته و حال پى مى‏برد و آنگاه تحت تأثير عوامل مثبت و منفى آن قرار مى‏گيرد. او در اين تجزيه و تحليل درونى، به يك جمع‏بندى و قاعده كلى دست مى‏يابد كه عبارت است از اينكه: «اگر همان اسباب و علل در زندگى كنونى من باشد من هم به همان سرنوشت گرفتار مى‏شوم» و اين همان عبرت است. از اين رو تصميم مى‏گيرد تا از تجارب گذشته خود و نيز ديگران در جهت اصلاح و رشد آينده خود در جهات مختلف استفاده كند.

اصل مهمى كه بر اين روش حاكم است، اصل تعقل و تفكر است. چرا كه بدون اين اصل، شنيدن حوادث تاريخى و ديدن آثار گذشتگان، معنا و محتوايى به‏دنبال ندارد، بلكه آثارِ بى‏روحى است كه بى‏هدف از برابر انسان مى‏گذرد، بدون آنكه معنايى را در ذهن پديد آورد.

اگر اين احساس ظاهرى، با تأمل و انديشه درونى همراه گردد، اعتبار و بينش را به دنبال خواهد داشت و مصداق اين كلام على(ع) خواهد شد كه:

تَفَكُّرُكَ يُفِيدُكَ الاِْسْتِبصارَ وَ يَكْسِبُكَ الاِْعْتِبارَ.[8]

فكر كردن به تو، بينايى و عبرت گرفتن مى‏بخشد.

بنابراين، در سايه تفكر و انديشه، محسوسات معنا پيدا مى‏كند و حالتى در انسان پديد مى‏آيد كه در آن از ظواهر عبور مى‏كند و به معانى بلند و كشف حقايق دست مى‏يابد و در واقع به نوعى بصيرت مى‏رسد. اين بصيرت، ارزشها و ضدارزشها را برايش معلوم مى‏كند و راهنماى عمل و رفتار بيرونى او مى‏گردد.

حوزه كاربرد اين روش

قلمرو كاربرد اين روش، همه دورانهاى زندگى انسان بجز كودكى است.[9] چرا كه درك عبرتها، نيازمند عقلى سليم، چشمى بينا، دلى بيدار و در يك كلام قدرت شناختى بالاست.[10] و انسان هر چه از نظر سنى بالاتر مى‏رود، معمولاً دامنه شناخت او گسترده‏تر و از خصوصيات فوق بيشتر برخوردار مى‏گردد. از اين رو، به‏كارگيرى اين روش در هر يك از مراحل رشد، قواعد و خصوصياتى دارد كه به‏طور اختصار به آنها اشاره مى‏شود:

1. در اواخر مرحله كودكى، رشد شناختى كودك ضعيف است. در مورد هر شيئى يا موقعيتى فكر او بيشتر به اجزاء متوجه است، اما نمى‏تواند اين اجزاء را به صورت كل آن دريافت كند، از اين رو براى عبرت‏دهى به كودك، هم بايد تك تك اجزاء يك جريان عبرت‏آموز را به كودك نشان داد و هم بايد رابطه اجزاء با يكديگر و نيز حصول نتيجه را براى وى توضيح داد، مثلاً براى اينكه كودك از حادثه‏اى عبرت بگيرد و از ارتكاب كار خلافى كه ديگرى انجام داده ـ و اين حادثه ناخوشايند را براى او حاصل نموده است ـ دورى جويد، مى‏توان، نتيجه نامطلوبى كه از كار فرد خطاكار به دست مى‏آيد در معرض ديد وى قرار داد و سپس رابطه آن نتيجه نامطلوب را با كار خطا مشخص كرد و آنگاه نتيجه‏گيرى كرد كه اگر تو هم چنين خطايى را انجام دهى، مثل آن فرد بايد منتظر چنين پيامد نامطلوبى باشى.

2. در هفت سال دوم و مرحله دبستانى، در رشد فكرى كودك تغيير و تحول چشمگيرى پيدا مى‏شود و منطق او به مسائل عينى گرايش پيدا مى‏كند. كودك در اين مرحله به دستكارى علائم و نشانه‏ها مى‏پردازد. ارتباط بين اجزاء را مى‏سنجد و از اين طريق، وضعيت پديده‏هاى گوناگون را تبيين و از آنها نتيجه‏گيرى مى‏كند. براى عبرت‏آموختن به چنين فردى بايد اجزاء عينى يك جريان را در معرض ديد وى قرار داد، به ارتباط بين اجزاء، اشاره مختصرى كرد و نتيجه‏گيرى رابه خود وى واگذار نمود. مثلاً در همان مثال قبل اگر كودك از كار خطا و نيز به‏دنبال آن از نتيجه آن و ارتباط بين آن دو خبردار شود، خودش نتيجه مى‏گيرد كه: «اگر من هم چنين خطايى را انجام دهم. مثل او بايد منتظر چنين پيامد نامطلوبى باشم».

3. در مرحله نوجوانى كه همزمان با بلوغ شرعى است، رشد شناختى و ادراكى نوجوان اوج مى‏گيرد و از واقعيات عينى و محسوس، به امور انتزاعى و ذهنى منتقل مى‏شود. نوجوان مى‏تواند به تهيه و تنظيم فرضيه‏هاى ذهنى بپردازد. و هر مسأله‏اى را به صورت اصولى و منطقى آن بررسى كند. او مى‏تواند مسائل مجرد و انتزاعى را تجزيه و تحليل نمايد و به نتايجى منطقى دست يابد. چنين فردى، براى عبرت گرفتن از حوادث، كافى است كه از پيش‏درآمد فوق خبردار شود. آنگاه به تجزيه و تحليل، كشف روابط و علل و در نهايت نتيجه‏گيرى آن بپردازد و آن را به عنوان تجربه‏اى در كنار تجارب زندگى خويش ثبت كند.[11]