براى پاسخ به اين سؤال كه اصولاً چه ويژگيهايى در زندگى انسان وجود دارد كه باعث پديد آمدن حالت عبرتگيرى مىشود، بايد گفت:
اولاً، تشابه و برخوردارى از وجوه مشترك امرى است كه در تمامى اصناف موجودات اين جهان به چشم مىخورد. انسان نيز به لحاظ فردى و اجتماعى از اين قاعده مستثنى نيست. مثلاً انسان به لحاظ فردى، هم با گذشته خود و هم با افراد ديگر، شباهتها و مشتركاتى دارد. همانگونه كه ملتها و جامعهها نيز با گذشته خود و با اقوام و ملتهاى ديگر شباهتها و مشتركات فراوانى دارند.
ثانيا، انسان موجودى حسابگر و انديشهورز است و از اين ويژگى براى رشد و تكامل خود استفاده مىكند. او همواره به مقايسه امور با يكديگر مىپردازد. شباهتها و تفاوتها را مشخص كرده به تجزيه و تحليل و تبيين آنها مىپردازد.
ثالثا، انسان موجودى تأثيرپذير است. او همواره با محيط اطراف خود در تعامل است، حوادثى كه در اطراف او اتفاق مىافتد، صحنههايى كه از پيش چشم او مىگذرد، قضايا و جريانات تاريخى كه به گوش او مىرسد و... همه و همه، وى را تحت تأثير قرار مىدهد.
اين سه ويژگى، مبناى عبرت را تشكيل مىدهند و عبرت در اثر تعامل اين سه خصوصيت حاصل مىشود. توضيح اينكه وجود شباهتها و وجوه مشترك در زندگى انسان او را به كندوكاو و بررسى امور وادار مىكند. او زندگى كنونى خود را با گذشته خويش و نيز با افراد ديگر مقايسه مىكند، رفتارها و پيامدها را بررسى كرده به تجزيه و تحليل و كشف روابط و علل آنها مىپردازد. در اين بررسى به نقاط ضعف و قوت خويش در گذشته و حال پى مىبرد و آنگاه تحت تأثير عوامل مثبت و منفى آن قرار مىگيرد. او در اين تجزيه و تحليل درونى، به يك جمعبندى و قاعده كلى دست مىيابد كه عبارت است از اينكه: «اگر همان اسباب و علل در زندگى كنونى من باشد من هم به همان سرنوشت گرفتار مىشوم» و اين همان عبرت است. از اين رو تصميم مىگيرد تا از تجارب گذشته خود و نيز ديگران در جهت اصلاح و رشد آينده خود در جهات مختلف استفاده كند.
اصل مهمى كه بر اين روش حاكم است، اصل تعقل و تفكر است. چرا كه بدون اين اصل، شنيدن حوادث تاريخى و ديدن آثار گذشتگان، معنا و محتوايى بهدنبال ندارد، بلكه آثارِ بىروحى است كه بىهدف از برابر انسان مىگذرد، بدون آنكه معنايى را در ذهن پديد آورد.
اگر اين احساس ظاهرى، با تأمل و انديشه درونى همراه گردد، اعتبار و بينش را به دنبال خواهد داشت و مصداق اين كلام على(ع) خواهد شد كه:
تَفَكُّرُكَ يُفِيدُكَ الاِْسْتِبصارَ وَ يَكْسِبُكَ الاِْعْتِبارَ.[8]
فكر كردن به تو، بينايى و عبرت گرفتن مىبخشد.
بنابراين، در سايه تفكر و انديشه، محسوسات معنا پيدا مىكند و حالتى در انسان پديد مىآيد كه در آن از ظواهر عبور مىكند و به معانى بلند و كشف حقايق دست مىيابد و در واقع به نوعى بصيرت مىرسد. اين بصيرت، ارزشها و ضدارزشها را برايش معلوم مىكند و راهنماى عمل و رفتار بيرونى او مىگردد.
قلمرو كاربرد اين روش، همه دورانهاى زندگى انسان بجز كودكى است.[9] چرا كه درك عبرتها، نيازمند عقلى سليم، چشمى بينا، دلى بيدار و در يك كلام قدرت شناختى بالاست.[10] و انسان هر چه از نظر سنى بالاتر مىرود، معمولاً دامنه شناخت او گستردهتر و از خصوصيات فوق بيشتر برخوردار مىگردد. از اين رو، بهكارگيرى اين روش در هر يك از مراحل رشد، قواعد و خصوصياتى دارد كه بهطور اختصار به آنها اشاره مىشود:
1. در اواخر مرحله كودكى، رشد شناختى كودك ضعيف است. در مورد هر شيئى يا موقعيتى فكر او بيشتر به اجزاء متوجه است، اما نمىتواند اين اجزاء را به صورت كل آن دريافت كند، از اين رو براى عبرتدهى به كودك، هم بايد تك تك اجزاء يك جريان عبرتآموز را به كودك نشان داد و هم بايد رابطه اجزاء با يكديگر و نيز حصول نتيجه را براى وى توضيح داد، مثلاً براى اينكه كودك از حادثهاى عبرت بگيرد و از ارتكاب كار خلافى كه ديگرى انجام داده ـ و اين حادثه ناخوشايند را براى او حاصل نموده است ـ دورى جويد، مىتوان، نتيجه نامطلوبى كه از كار فرد خطاكار به دست مىآيد در معرض ديد وى قرار داد و سپس رابطه آن نتيجه نامطلوب را با كار خطا مشخص كرد و آنگاه نتيجهگيرى كرد كه اگر تو هم چنين خطايى را انجام دهى، مثل آن فرد بايد منتظر چنين پيامد نامطلوبى باشى.
2. در هفت سال دوم و مرحله دبستانى، در رشد فكرى كودك تغيير و تحول چشمگيرى پيدا مىشود و منطق او به مسائل عينى گرايش پيدا مىكند. كودك در اين مرحله به دستكارى علائم و نشانهها مىپردازد. ارتباط بين اجزاء را مىسنجد و از اين طريق، وضعيت پديدههاى گوناگون را تبيين و از آنها نتيجهگيرى مىكند. براى عبرتآموختن به چنين فردى بايد اجزاء عينى يك جريان را در معرض ديد وى قرار داد، به ارتباط بين اجزاء، اشاره مختصرى كرد و نتيجهگيرى رابه خود وى واگذار نمود. مثلاً در همان مثال قبل اگر كودك از كار خطا و نيز بهدنبال آن از نتيجه آن و ارتباط بين آن دو خبردار شود، خودش نتيجه مىگيرد كه: «اگر من هم چنين خطايى را انجام دهم. مثل او بايد منتظر چنين پيامد نامطلوبى باشم».
3. در مرحله نوجوانى كه همزمان با بلوغ شرعى است، رشد شناختى و ادراكى نوجوان اوج مىگيرد و از واقعيات عينى و محسوس، به امور انتزاعى و ذهنى منتقل مىشود. نوجوان مىتواند به تهيه و تنظيم فرضيههاى ذهنى بپردازد. و هر مسألهاى را به صورت اصولى و منطقى آن بررسى كند. او مىتواند مسائل مجرد و انتزاعى را تجزيه و تحليل نمايد و به نتايجى منطقى دست يابد. چنين فردى، براى عبرت گرفتن از حوادث، كافى است كه از پيشدرآمد فوق خبردار شود. آنگاه به تجزيه و تحليل، كشف روابط و علل و در نهايت نتيجهگيرى آن بپردازد و آن را به عنوان تجربهاى در كنار تجارب زندگى خويش ثبت كند.[11]