شبهای مکه

سید حسن ابطحی

نسخه متنی -صفحه : 28/ 8
نمايش فراداده

پليس نگهبان گفته بود:

به هر حال مثل اينكه به چشمش آسيبى رسيده و ماندنش در زندان اسباب دردسر مى شود.

رئيس پليس گفته بود:

من معاون را پيدا مى كنم و تا يكى دو ساعت ديگر به زندان مى آيم منتظر باشيد.

پـليـس نـگـهـبـان زنـدان نـزد مـن آمـد و جـريـان مـذاكـراتـش را بـا رئيـس پـليـس نقل كرد.

مـن بـه او گـفـتـم :

حـالا كـه شـمـا وارد كـار مـن شـده ايـد بـگـذاريـد سـرگـذشـت خـودم را بـراى شـمـا نقل كنم ، شايد بهتر بتوانيد به من كمك كنيد.

گفت :

مانعى ندارد، كنار من نشست و خوب گوش به حرفهايم داد.

من هم جريان را از اوّل تا به آخر براى او نقل كردم و به او گفتم كه چگونه آن نوشته را از من گرفته اند؟ گـفـت :

بـسـيار خوب امّا فكر نمى كنم اين مطالب را از شما بپذيرد ولى اگر بتوانى اينها را به رئيس پليس كه الا ن هر كجا باشد سر و كلّه اش پيدا مى شود بگوئى بهتر است .

حدود نيم ساعت بيشتر نگذشت كه متوجّه شدم رئيس پليس با همان جوان گردن كلفت كه معاون رئيس پليس بود به سلول من آمدند و باز معاون به من فحّاشى كرد.و لى من كه از درد چشم ناراحت بودم و مرتّب گريه مى كردم به او چيزى نگفتم .و لى پليس نگهبان زندان گفت :

ايشان معتقد است كه زن شما در تاكسى گريه مى كرده و از چيزى كه بنا بوده در خانه شرحش را براى او بگويد ناراحت بوده و اين مرد براى حلّ ناراحتى او به خانه شما آمده است .

گفت :

من كه باور نمى كنم .

مـن عـصـبـانـى شـدم ولى خـودم را كـنترل كردم و با ملايمت گفتم :

چه باور بكنيد و چه باور نكنيد كارهائى كه نـبايد بشود شد، حالا ديگر براى من فرقى نمى كند كه من يك مرد بى بندوبار و بى ارزش در جامعه معرّفى بـشـوم يـا يـك مـديـر روزنـامـه و مـصـلح كـه بـراى حـلّ اخـتـلاف بـه منزل شما آمده باشم .

اينجا باز گريه گلويم را گرفت و آهسته گفتم :

حتّى يك لحظه هم به سخنم گوش نداديد كه ببينيد شايد من هم حرفى داشته باشم .

آبرويم را برد.

چشمم را كور كرد.

همسر عزيزم را كه تنها اميد من بود از من گرفت .

حالا مى خواهد باور بكند يا باور نكند براى من چه فرق مى كند آخر خشونت هم اندازه اى دارد.

در ايـنـجا چند دقيقه سكوت در محيط سلّول زندان مستقرّ شد، كه بعدها پليس زندان به من گفت كه :

رئيس پليس نگاه تندى به معاونش كرد و مثل اينكه مى خواست او را توبيخ كند ولى خوددارى نمود.

بـالاخـره رئيـس پـليـس جـلو آمده سر من كه پائين افتاده بود بالا گرفت و ظاهرا نگاهى به چشم من كرده بود و ديده بود خون آب از آن مى آيد دلش سوخته بود و لذا دستور داد كه مرا به بيمارستان ببرند.و لى معالجات پزشكى مفيد واقع نشد.

يك شب رئيس پليس و آن جوان كه معاون او بود به بيمارستان آمدند و پرستار را از اتاق بيرون كردند و از من خـواسـتـنـد كـه جـريـان خـودم را بـراى آنـها نقل كنم من اوّل نمى خواستم چيزى براى آنها بگويم ، ولى آنها با اصـرار و حـتـّى بـا تـهـديـد مـرا وادار كـردنـد كـه جـريـان را بـراى آنـهـا نقل كنم .

مـن هـم از هـمـانـجـا كـه امـروز بـراى شـمـا شـرح دادم آن روز بـراى آنـهـا نقل نمودم .

رئيـس پـليـس و مـعـاون او بـه مـن گـفـتـنـد:

حـالا بـه خاطر آنكه چشم شما معيوب شده ما از شما اين مطالب را مى پذيريم ولى به شما توصيه مى كنيم كه اين قضيّه را به جائى نگوئى و شكايتى نكنى فقط بايد به مردم بـگـوئى كـه در اين مدّت چشمم درد مى كرده و در بيمارستان بسترى بودم ولى معالجات مفيد واقع نشد تا آنكه مرا مرخّص كردند.

من گفتم :

بسيار خوب ولى همسرم كه از قضيّه مطّلع است او حتما به ديگران خواهد گفت .

گفتند:

ترتيب او را هم داده ايم .

من فكر مى كردم كه نهايت از او هم التزامى گرفته اند كه قضيّه را به جائى نگويد.

لذا به آنها گفتم :

خيلى ممنونم دستور بدهيد همسرم بيايد و مرا به خانه ببرد.

گفتند:

ديگر همسرت را نخواهى ديد ما او را به وطنش فرستاديم .

گفتم :

به كجا؟ رئيس پليس گفت :

مگر او اهل سوريه نبود؟ گفتم :

چرا ولى او زن من بود آخر آن بيچاره را تنها چطور به سوريه فرستاديد؟ گفتند:

مگر خودت نمى گوئى كه او از جريان اطّلاع دارد ممكن است قضيّه را افشاء كند.

گفتم :

آخ كه بيچاره شدم .

شما از جان من چه مى خواهيد حالا كه چشمم را كور كرديد زنم را از من گرفتيد.

من تا بتوانم از شما انتقاد مى كنم و قضيّه را مى گويم شما هر كارى كه از دستتان بر مى آيد بكنيد.

رئيس پليس گفت :

همسر شما خودش تقاضا كرد كه گذرنامه اش را ويزا كنيم تا او برود زيرا مى گفت :

من اين شوهر بدنام هرزه را نمى خواهم ضمنا پيغامى هم داد كه هر چه زودتر طلاق مرا بايد بدهد.

من گفتم :

شما مرا به بدنامى معرّفى كرده ايد من كه تقصيرى نداشتم .

گـفـت :

هنوز هم معلوم نيست كه بى تقصير باشى اگر تو بخواهى موضوع را كشش بدهى ما هم آن را تعقيب مى كنيم با اين تفاوت كه تو هيچ مدركى عليه ما ندارى ولى ما نوشته اى به خطّ و امضاء خودت عليه تو داريم .

من ساكت شدم آنها هم از درِ اتاق بيمارستان بيرون رفتند.

پـرسـتـار كـه خـانم باهوشى بود وارد اتاق شد و گفت :

بالاخره قانع شديد كه با كسى جريان نابينا شدن چشمانتان را در ميان نگذاريد.

گفتم :

مگر آنها به شما چيزى گفتند؟ گـفـت :

نـه ، ولى معلوم بود كه آنها در اين جريان مقصّر بوده اند و مى خواستند شما آنها را لو ندهيد و علاوه من بعضى از سخنان شما را كه بلندتر مى گفتيد از پشت در مى شنيدم .

گفتم :

حالا كه شما در جريان قرار گرفته ايد به نظر شما من چه بايد بكنم ؟ گفت :

هر چه زودتر خودتان را از اين جريان نجات دهيد و نگذاريد بيشتر از اين به شما اذيّت وارد كنند.

من ديدم اوّلا طرف من رئيس پليس دولت قلدر آتاتركى است .

ثانيا مدركى از من در دست دارند.

ثالثا من هيچ مدرك و شاهدى عليه آنها در دست ندارم .

لذا پـس از دو روز از ايـن مـاجـرا از بـيـمـارسـتـان و زنـدان خـلاص شـدم و بـه منزل رفتم .و امـّا بـخش دوّمى كه سبب شد وضع من به اين بدبختى برسد اين بود كه وقتى از زندان آزاد شدم و به خانه آمدم ديدم همسرم تمام اشياء قيمتى و سبك وزن منزل را يا فروخته بود و يا با خودش برده بود.

كم كم دوستان و اقوام هم كه وضع مرا به اين گونه مشاهده كردند از من فاصله گرفتند و مرا تنها گذاشتند! در ابتداء مجبور شدم كه مابقى از وسائل زندگى را هم من بفروشم و خرج خودم كنم .

يـك شب زمستانى سرد، در خانه ام تنها نشسته بودم نه غذائى داشتم و نه وسيله گرم كردن اتاق را تهيّه كرده بـودم و نـه كـسـى بـود كـه ايـن كارها را براى من بكند و مى دانيد كسى كه تازه كور شده باشد به او بيشتر سخت مى گذرد و هم نمى تواند به آسانى كارهاى روزانه خود را انجام دهد، از سرما و گرسنگى گوشه اتاق مـى لرزيـدم و بـه بـدبـختى خودم فكر مى كردم كه ناگهان صدائى در فضاى اتاق طنين انداخت و مضمون اين شعر فارسى را به تركى مى خواند:


  • از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو

  • گندم از گندم برويد جو ز جو گندم از گندم برويد جو ز جو

صـدا بـه گـوشـم خـيـلى آشـنـا بـود ولى چـون درِ اتـاق را بـسـتـه بـودم و احـتـمـال نـمـى دادم كـسـى وارد اتاق شده باشد با خودم فكر مى كردم كه حتما خيالاتى شده ام ولى دوباره همان صدا را صريحتر و واضحتر شنيدم كه مضمون همان شعر را تكرار مى كرد.

اين دفعه با صداى بلند گفتم :

تو كى هستى و از كجا وارد اتاق من شده اى ؟ گـفـت :

همان طور كه تو از من و از ظلمى كه به من كرده اى فراموش نموده اى خدا هم تو را فراموش كرده و به بدبختيت ادامه مى دهد تا مثل من از دنيا با بدبختى بروى .

ديـگـر صـدا قـطـع شـد مـن ضمنا متوجّه شدم كه اين صداى يك پيرمرد كارگرى بود كه من او را با كتك دو روز قـبل از آغاز اين جريان از دفتر روزنامه ام اخراج كرده بودم و او هر چه عجز و ناله كرده بود كه من جز يك پسر كـه مـشغول تحصيل است و نيمى از حقوقم را خرج او مى كنم كسى را ندارم و اگر شما مرا اخراج كنيد بدبخت مى شويم اعتنا نكرده بودم و بى رحمانه او را اخراج كردم ، مى باشد.

فـرداى آن روز دوبـاره بـه دفـتـرم مـراجـعـه كـرد خـواسـتـم قـاطـعـانـه بـا او عـمـل كـنـم سـيـلى مـحـكـمـى بـه او زدم او گـريـه كـنـان از دفـتـرم خـارج شـد و گـفـت :

خـدا تـو را مثل من بدبخت كند.

لذا از آن روز تا به حال آنچه داشتم فروختم و خوردم تا اينجا رسيده ام كه زندگيم را ملاحظه مى فرمائيد.

من گفتم :

از آن مرد مستمند ديگر اطّلاعى نداريد؟ گـفـت :

او از دنـيـا رفـتـه اسـت زيـرا پس از يك سال كه از ماجراى فوق گذشت يك روز در مغازه يكى از دوستان نـشـسته بودم و جريان آن پيرمرد مستمند را نقل مى كردم صاحب مغازه گفت :

من او و پسرش را مى شناسم چند روز بعد از آنكه شما او را از دفترتان بيرونش كرديد مريض شد و مُرد، پسرش هم نتوانست به تحصيلش ادامه دهد لذا در مغازه مجاور مشغول كسب شده و به بدبختى زندگى مى كند! من از صاحب مغازه تقاضا كردم كه اگر زحمت نباشد بگوئيد او نزد من بيايد.

صاحب مغازه او را صدا زد آن جوان نزد من آمد به مجرّد آنكه مرا شناخت و ديد كور شده ام گفت :

خدا را شكر مى كنم كـه نـفـريـن پدرم دامنگير تو شد زيرا پدرم تا آخرين لحظات عمر تو را نفرين مى كرد زيرا از درد گوش در اثر سيلى كه تو به او زده بودى مى ناليد.

گـفـتـم :

پـسـرم مـن تـو را دوسـت دارم از آن عـمل پشيمانم و مى خواهم به وسيله محبّت به تو آن گناه بزرگ را جبران كنم .

آن جوان گفت :

اين گناه قابل جبران نيست ، مگر پدرم دوباره زنده مى شود؟ مگر آن ناله هاى دم مرگ او را مى توانم فراموش كنم ؟ مگر شبهائى كه او از اين پهلو به آن پهلو از گرسنگى و تب شديد مى غلطيد فراموش شدنى است ؟ مگر من دوباره مى توانم مشغول تحصيل شوم و آن محبّت پدرى ديگر بر سر من سايه مى افكند؟ من گريه ام گرفت .

گـفـتـم :

پـسـرم مـن يـك خـانه و مقدارى پول دارم اگر آنها را به تو بدهم بايد از فردا براى خرج روزانه ام گدائى بكنم در عين حال آنها را به تو مى دهم تا تو مشغول تـحـصـيـل بـشوى و لااقل من تو را بدبخت نكرده باشم و در ضمن نفرين پدرت هم درباره من مستجاب شده باشد زيـرا مـن آن وقـت كـامـلا بـدبـخـت هـسـتـم آن جـوان قـبـول نـمـى كـرد ولى مـن صـاحـب مـغـازه را وكيل كردم كه از پول نقد من و از فروش خانه ام به او بدهد تا تحصيلاتش تمام شود.

او هم اين كار را كرد و بحمداللّه شنيده ام كه آن جوان فعلا پزشك خوبى شده است .

من گفتم :

حالا بعد از اين همه محبّت كه شما به او كرديد از شما راضى شده به شما سرى مى زند يا نه ؟ گفت :

يكى دو مرتبه احوال مرا پرسيده ولى وقتى نزد من مى آيد گريه مى كند و زياد از پدرش حرف مى زند و مرا متاءثّر مى كند لذا من از او تقاضا كردم كه ديگر پيش من نيايد.

گفتم :

شما فكر مى كنيد كه آن پيرمرد حالا ديگر از شما راضى شده باشد؟ گـفـت :

چـنـد سـال قبل شبى در خواب او را ديدم به دست و پايش افتادم و از او تقاضاى عفوّ و گذشت كردم . او صورت مرا بوسيد و گفت :

چون به پسرم محبّت كرده اى من از تو مى گذرم .

گفتم :

از خدا بخواه چشمم بينا شود.

گـفت :

اين توقّع را نداشته باش زيرا هنوز گوش من درد مى كند ولى از خدا مى خواهم بينشى به تو بدهد كه بتوانى همه چيز را درك كنى و خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد.

من به آن مرد كور گفتم :

شما درباره مذهبتان تجديدنظر نكرده ايد؟ گفت :

مگر شما مى دانيد من چه مذهب دارم ؟ گفتم :

مگر سنّى حنفى نيستيد؟ گفت :

شما چه مذهب داريد؟ گفتم :

من شيعه هستم (البتّه ديگر اينجا لازم نبود كه تقيّه كنم ).

گـفـت :

مـن هـم سـنـّى و حنفى بودم ولى پس از دعاء آن مرد كه گفت :

خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد توفيق تشرّف به مذهب تشيّع را پيدا كردم .

گفتم :

ممكن است بفرمائيد چگونه و چرا شيعه شديد؟ گفت :

اوّلا پس از آن شب هوش و استعداد فوق العاده اى پيدا كردم كه همه چيز را مانند فرد بينا متوجّه مى شوم و مـطـالب عـلمـى را كـامـلا درك مـى كـنـم و از يـكـى دو روز بـعـد از آن شـب جـوانـى كـه اهـل " انـتـاكـيـه " بـوده و كـامـلا عـربـى را مـى دانـسـت و در دانـشـگـاه " آنـكـارا" مـشـغـول تـحـصـيـل بـود بـه مـن مـحـبـّت پـيـدا كـرد و مـن هـم بـه خـاطـر آنـكـه بـه زبـان عربى علاقه داشتم و مـايـل بـودم بـا كـسـى مـكـالمـه كنم از او تقاضا نمودم كه روزى يك ساعت به من در مكالمه عربى كمك كند او هم قبول كرد.

چـنـد روز هـمـين طور از اين طرف و آن طرف حرف مى زديم در ضمن صحبت در اين چند روز متوجّه شدم كه او شيعه اسـت بـه او پـيـشنهاد كردم كه از كتب شيعه در اين ارتباط استفاده كنيم هم مكالمه عربيمان بهتر مى شود و هم از معارف شيعه اطّلاع پيدا مى كنيم .

او هـم قـبول كرد و اوّل كتابى را كه مدّت يك ماه هر روز آن را مى خواندم و با او دو مرتبه هم آن را دقيق خوانديم كـتـاب " المـراجـعـات " تـاءليـف " سـيـّد شـرف الديـن جـبـل عـامـلى " بـود و بـعـد هـم كـتـابـهـاى " اصل الشّيعه و اصولها" را دقيق بررسى كرديم و خلاصه بدون آنكه كسى مطّلع شود مشرّف به مذهب تشيّع شدم و بحمداللّه تا به حال خيلى معلومات كسب كرده ام .

گفتم :

شما ديگر از همسرتان خبرى نداريد؟ گفت :

نمى خواستم از او با خبر باشم ولى چند ماه قبل نامه اى نوشته و عذرخواهى كرده بود كه من بدون تحقيق آن جـسـارت را بـه تـو كردم ، بعدها از دوستان شنيدم كه تو بى گناه بودى محبّت تو به من و عشق من به تو ايجاب مى كرد كه تو را كمك كنم نه آنكه آن جسارت را به تو بنمايم و شنيده ام تو نابينا شده اى ايكاش مى توانستم بيايم و شريك غم و اندوهت باشم .

مـن در جـواب نـوشـتـم :

هـر چـه بـود گـذشت ولى ديگر متوجّه باش كه بدون تحقيق كارى كه پشيمانى داشته باشد نكنى .و ديگر از او خبرى ندارم .

گفتم :

سرگذشت شما براى من خيلى آموزنده بود.

بالاخره از آن مرد كور پس از گفتگوهاى ديگرى كه لزومى در نقلش نمى بينم خداحافظى كردم و جدا شدم .

پـس از دو روز كـه در " آنـكـارا" مـانـديـم و يـكى دوبار ديگر باز هم آن مرد كور را ملاقات كردم از " آنكارا" به سوى شهر " آدانا" كه 435 كيلومتر فاصله داشت حركت كرديم .

حدود ظهرى بود كه به شهر زيباى " آدانا" رسيديم .

ضمنا فراموش كردم كه بگويم شهرهاى تركيه به طور كلّى از " ارض روم " به آن طرف خيلى زيبا و باصفا و خوش آب و هوا است .

شـهـر " آدانـا" هـم از زيـبـائى خـاصـّى برخوردار است ولى چون ما مى خواستيم هر چه زودتر به طرف سوريه حـركـت كـنيم نهار را در آن شهر خورديم و در باغ پاركى كه هم قبرستان بود و هم مسجدى در وسطش داشت و هم تفريحگاه مردم شهر بود، نماز خوانديم و به سوى شهر " قاضى آنتاپ " حركت كرديم .

در ايـنـجـا بـاز مـردّدم نـمـى دانـم خـاطـره كـوچـكـى كـه در شـهـر " آدانـا" در نـظـرم مـانـده نقل كنم يا نه ؟ البـتـّه مـطـلب قـابـل اسـتـفـاده اى اسـت ولى اگـر بـخـواهـم ايـن جـزئيـّات را نـقـل كـنـم ايـن كـتـاب خـيـلى مـفـصـّل مـى شـود امـّا حـالا چـون اشـاره اى شـده اسـت نقل مى كنم اميد است براى شما هم قابل استفاده باشد.و قتى در آن مسجد نماز خوانديم تا فرصت آنكه همراهان خود را جمع وجور كنند من يك مقدار در آن پارك قدم زدم .

در گـوشـه پـارك بـه سـاخـتـمـانـى بـرخـوردم كـه چـنـد نـفـر از روحـانـيـّيـن اهل سنّت با لباس روحانيّت در آن رفت و آمد مى كردند.

من ابتداء فكر كردم كه آنجا مدرسه علوم دينيّه است ! ولى وقتى نزديكتر رفتم و اتاقى را در همان دم در پر از تابوت ديدم متوجّه شدم كه آنجا غسّالخانه است ! و اين چند نفر از معمّمين در حقيقت مرده شورند! من از يك نفر آنها سؤ ال كردم كه :

چرا در همه جا پوشيدن لباس روحانيّت ممنوع است ولى در اينجا آزاد است ؟! گفت :

ما كارمند دولتيم لذا به ما اجازه داده شده است كه لباس روحانيّت را به خصوص در محلّ كارمان بپوشيم ! من از او سؤ ال كردم كه :

تحصيلات شما چقدر است ؟ گفت :

اى آقا اگر ما تحصيلاتى مى داشتيم كه مرده شور نمى شديم . فقط وقتى اداره متوفّيات مى خواهد ما را استخدام كند از ما مسائل كفن و دفن و غسل ميّت را سؤ ال مى كند اگر بلد بوديم قبولمان مى نمايد والاّ ما را رد مى كند.

مـن وارد آن سـاخـتـمـان شـدم چـنـد نـفـرى كـه ظـاهـرا صـاحـب مـرده اى بـودنـد كـه آنـجـا غسل داده مى شد روى نيمكت چوبى نشسته بودند من به آنها تسليت گفتم آنها خيلى خوششان آمد از جا بلند شدند و مرا هم كنار خودشان نشاندند.

من به يكى از آنها گفتم :

اينجا بحمداللّه روحانيّين زيادى دارد! خنده اى كرد و گفت :

اينها سواد ندارند، اينها اتّفاقا جسمانى هستند زيرا تا وقتى كه انسانها زنده هستند و روح دارند به آنها كارى ندارند وقتى كه تنها از آنها جسمى باقى ماند تازه كار اين روحانيّين (به اصطلاح شما) شروع مى شود! او را مى شويند، كفن مى كنند، براى او فاتحه مى خوانند، به صاحب مصيبت تسليت مى گويند، در خطبه از مرده هر كه باشد تعريف مى كنند، او را جنّت مكان و عليّين جايگاه مى دانند.

هر چه صاحب مرده پولدارتر باشد، مرده آنها از نظر اينها باتقواتر و بافضيلت تر است ! ايـنـهـا ابـدا بـه روح مـيـّت فـكـر نـمـى كـنـنـد تـا شـما اسم اينها را روحانى بگذاريد، همين الا ن كسى كه مرده پـسـرعـموى من است من او را مى شناسم او دائم الخمر بوده سر ميز قمار به خاطر آنكه يك ميليون ليره باخته ، شوكّه شده و سكته قلبى كرده و مرده است .

ايـنـهـا هـم او را مـى شناسند، الا ن غسلش تمام مى شود و جمعيّت اقوامش هم مى آيند شما ببينيد اين روحانيّين (به اصطلاح شما) در حضور اقوامش كه آنها بهتر او را مى شناسند چه مى گويند! اتـّفـاقـا زيـاد مـعـطـّل نـشـديـم غـسـل مـيـّت تـمـام شـد مـن از سـاخـتـمـان كـه بـيـرون آمـدم ديـدم جـمـعـيـّت قابل توجّهى در يك فضائى از پارك ، دور هم ايستاده و منتظر خطبه اند.

جـنـازه را آوردنـد و در وسـط گـذاشـتـنـد يـكـى از هـمـان مـرده شـورهـا كـنـار جـنـازه ايـسـتـاد و مشغول خطبه شد.

همان طورى كه پسرعموى مرده گفته بود او را جنّت مكان و عليّين جايگاه معرّفى كرد! او مـى گـفـت :

روح ايـن مؤ من الا ن كه به عالم بالا پرواز كرده " پيغمبر اكرم " و جناب ابى بكر و جناب عمر و تمام اولياء خدا و ملائكه به استقبالش آمده اند! او ايـن مـطـلب را طـورى اداء مـى كـرد مـثـل ايـنـكـه او الا ن مـلكـوت آسـمـانـهـا را مـى بـيـنـد كـه از روح آن مـرده استقبال مى كنند! (ضمنا مخفى نباشد كه آنها اهل سنّت بودند و طبق عقائد خودشان حرف مى زدند).

پـسـرعموى مرده كه قبلا با من حرف مى زد گوشه اى ايستاده بود و زير چشم به من نگاه پر معنائى مى كرد و پوزخندى مى زد! پـس از چـنـد دقـيقه سخنرانى درباره مرتبه تقوى و ورع آن مرده فاتحه اى گفت و به طرف برادر مرده كه او صـاحـب مـرده اصلى حساب مى شد رفت و با او مصافحه كرد او هم پولى كف دست اين روحانى نما گذاشت و مرده را بردند دفن كردند.

مـن درباره اين قضيّه فكر مى كردم كه چگونه استعمار موفّق شده در تركيه كه يك روز مركز امپراطورى اسلام بـوده لبـاس روحـانيّت را مبتذل كند كه نگذارد هيچ كجا اين لباس آزاد باشد مگر در مرده شورخانه ، آن هم در برِ مرده شورها و در حال خطبه خواندنهاى دروغين براى رضايت صاحب مرده ! چـنـانـچـه در ايـران هـم برادر " آتاترك " يعنى " رضاخان " اگر موفّق به پياده كردن برنامه هايش مى شد و روحـانـيـّت شـيـعه هم مثل روحانيّين اهل سنّت زير بار استعمار مى رفتند اين قدرت را پيدا نمى كردند كه موفّق به انقلاب اسلامى ايران گردند و تاج و تخت رژيم دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهى را سرنگون كنند بلكه شغل آنها به مرده شورى و نهايت به امامت جماعت مثل امام مسجد " ازميت " كه از او يادى شد منتهى مى شد! به هر حال پس از ديدن اين مراسم سوار ماشين شديم و به سوى " قاضى آنتاپ " كه فقط 94 كيلومتر راه بود حركت كرديم .

ضـمـنـا در بـيـن راهـهـاى تـركـيـه شـهـركـهـا و قـراى سـرسـبـزى كـه ضـرورتـى در نقل اسمشان نمى بينم وجود داشت كه انسان با ديدن آنها خستگى راه را زياد احساس نمى كرد.

شـهـر " قـاضـى آنـتـاپ " هـم خـيـلى زيـبـا و ديـدنـى بـود و چـون آن حـدودهـا هـوايـش مـعـتـدل اسـت درخـتـهـاى مـركـّبـات و سـرو و سـائر اشـجـارى كـه در هـواى معتدل رشد مى كند بسيار وجود دارد و حتّى در فصل زمستان هم زيبائى خاصّى به آن شهرها بخشيده است .

ما تقريبا يكى دو ساعت به غروب آفتاب بود كه به شهر " قاضى آنتاپ " رسيديم و چون قصد داشتيم كه شب را در آنـجـا بـمـانـيـم قـبـل از غـروب بـه گـردش در شـهـر و ضـمـنـا پـيـدا كـردن هتل مناسبى پرداختم .

مردم اين حدود چون به مرز سوريه نزديك مى شوند كم و بيش عربى مى دانند.

مـن در ايـن شـهـر نـسـبـتـا راحـت تـر بـودم زيـرا در سـائر شـهـرهـاى تـركـيـه مـى بـايـسـت اوّل دست و پائى براى به دست آوردن يك مترجم بكنم حالا فرقى نمى كرد چه به زبان عربى مسلّط باشد يا به فارسى ، ولى در اينجاها چون اكثرا عربى مى دانستند كارهائى كه داشتم مستقيما با خود آنها حرف مى زدم .

لذا در شـهـر " قـاضـى آنـتـاپ " مـاشـيـن را كـنـار خـيـابـانـى پـارك كـرديـم و با يكى از مغازه دارها به عربى مشغول صحبت شدم و به او گفتم :

آيا " قاضى آنتاپ " جاى ديدنى هم دارد؟ او گـفـت :

خـير ولى اگر چند روزى در اينجا بمانيد ما شما را به " قونيا" كه قبر " ملاّى رومى " در آنجا است مى بـريـم و در اطـراف ايـن شـهـر شـمـا را مـى گـردانـيـم و حـالا هـم كـه نـزديـك مـغـرب اسـت بـيـائيـد بـرويـم منزل ما و مهمان ما باشيد.

گفتم :

متشكّرم در هتل راحت تريم او در مغازه اش را بست (البتّه نه تنها به خاطر ما بلكه چون نزديك غروب بود و مى خواست مغازه اش را تعطيل كند) و با ما آمد، چند خيابان را طى كرديم هتلى را به ما معرّفى كرد و گفت :

اين هتل متعلّق به يكى از دوستان ما است و من به او سفارش شما را مى كنم .

صـاحـب مـغـازه از مـاشـيـن پـيـاده شـد و جـلوتـر وارد هـتـل گـرديـد شـخـصـى را به نام " حسن بيك " صدا زد او از هـتل بيرون دويد " حسن بيك " جوان خوش قيافه اى بود ولى زبانش خيلى مى گرفت با همان گرفتگى زبان و با سرخ و سفيد شدن و معطّلى زياد گفت :

بله قربان .

صـاحـب مـغـازه گـفـت :

بـه ايـن آقـا يـكـى دو اتـاق تـمـيـز و هـر خـوراكـى كـه مـيـل داشـتـنـد مـى دهـى و از آنـهـا كـامـلا پـذيـرائى مـى كـنـى مـخـارج آنـهـا بـه عـهـده مـن اسـت مـن البـتـّه قبول نكردم ولى فوق العاده از محبّت او ممنون شدم .

بـه هـر صورت شب را در اين شهر مانديم صبح زود به سوى شهر " اسكندرون " كه با شهر " قاضى آنتاپ " بـيشتر از 112 كيلومتر فاصله نداشت حركت كرديم . راه بين اين دو شهر به قدرى زيبا و ديدنى بود كه ما آن را بـا حـدود سـه سـاعـت طـى كـرديم يعنى كاملا آهسته حركت مى كرديم تا بتوانيم زيبائيهاى اين قسمت از راه را خوب ببينيم .

شـهـر زيـبـاى " اسـكـنـدرون " هـم بـسـيـار ديـدنى بود، اين شهر كه از شهرهاى قديمى دنيا است در كنار درياى مديترانه قرار گرفته و بسيار سرسبز و خوش آب و هوا است .

كـشتيها و بلمها براى گردش توريستها و جهانگردها به روى دريا و در كنار خيابان " اسكندرون " ايستاده اند و از مسافرين استقبال مى كنند.

ما هم مثل جهانگردها يك بلم دربست كرايه كرديم و مدّت يك ساعت به روى درياى مديترانه مى گشتيم .

بـلمـچـى مـا يـك جـوان تـركى بود كه عربى هم مى فهميد و گاهى شكسته بسته عربى هم حرف مى زد من از او پرسيدم :

مردم " اسكندرون " چه مذهب دارند گفت :

همه مسلمانند گاهى در بين آنها مسيحى و علوى هم يافت مى شود.

گفتم :

خودت چه مذهب دارى ؟ گـفـت :

مـن عـلوى هـسـتـم (عـلوى يـعـنـى عـلى اللّهـى يـا بـه اصـطـلاح خـودشـان اهل حق ).

گفتم :

در " اسكندرون " علويها عالم و دانشمندى هم دارند؟ گفت :

بله ، آقاى " مرادبيك " وقتى به ما مى رسد مطالب علمى خوبى مى گويد.

گفتم :

مى شود او را به من نشان بدهى ؟ گـفت :

بله ، اتّفاقا كنار ساحل مغازه دارد ولى من شما را نمى توانم نزد او ببرم زيرا يك روز اين كار را كردم يـعـنـى يـك نـفـر مـثـل شـمـا از مـذهـب مـن سـؤ ال كـرد بـه او گـفـتـم :

عـلوى هـسـتـم او چـنـد مـسـاءله مشكل از من پرسيد من نتوانستم به او جواب بدهم گفتم :

" مرادبيك " بهتر مى داند و او را نزد " مرادبيك " بردم او جواب مسائل او را داد ولى بعد به من گفت :

ديگر اين افراد را نزد من نياور.