در سوريه - شبهای مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبهای مکه - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گفتم :و قتى به ساحل رسيديم فقط شما از دور مغازه او را به من نشان بده من طورى با او برخورد مى كنم كه او خيال كند او را طبيعى ديده ام .

او نـمـى خـواسـت قـبـول كـنـد ولى بـا اصـرار زيـاد مـن بـالاخـره او قبول كرد كه فقط از دور مغازه " مرادبيك " را به من نشان بدهد.و قـتـى بـه سـاحـل رسـيـديـم هـمـان طـورى كـه او در مـيـان بلم ايستاده بود با اشاره به مغازه هائى كه در كنار سـاحـل بـود گـفـت :

آن دكـان كـه از هـمـه كـوچـكـتـر اسـت مـغـازه او اسـت ولى يـادتـان بـاشـد شـمـا بـه مـن قول داديد كه نگوئيد بلمچى شما را به مغازه او راهنمائى كرده است چون فقط من در ميان بلمچى ها علوى هستم .

گفتم :

مطمئن باش من با او طورى برخورد مى كنم كه خيال نكند شما او را به من معرّفى كرده ايد و از او خداحافظى كردم و به طرف مغازه " مرادبيك " رفتم ، ديدم اتّفاقا او آجيل فروش است .

مرد بلندقد خوش قيافه اى است سبيلهاى كلفت و پرپشتى كه روى لبهايش را كاملا پوشانده است دارد.

من به او سلام كردم ، جواب داد.

به عربى گفتم :

بادامها كيلوئى چند است ؟ او در حال خودش بود ولى زير لب به من گفت :

شما كه بادام نمى خواهيد چرا وقت مرا مى گيريد؟ گفتم :

شما از كجا مى دانيد من بادام نمى خواهم ؟ گفت :

آن پسره مرا به شما معرّفى كرده و گفته او دانشمند است و شما گمان مى كنيد كه من چيزى مى دانم آن هم در مسلك علويها ولى هم شما و هم او اشتباه مى كنيد.

من فكر كردم كه او مرا ديده است كه من با آن جوان حرف مى زنم و او مغازه اين آقا را به من نشان مى دهد.

بـه هـر حـال گفتم :

من اگر خريدار مطالب علمى و روحى شما باشم مشترى بهترى هستم تا آنكه خريدار بادام شما باشم .

گفت :

بادام موجود است ولى مطالب علمى و روحى مفقود.

گفتم :

من يك سؤ ال مختصر غير علمى دارم ممكن است جواب بفرمائيد؟ گفت :

بفرمائيد.

گفتم :

من مايلم بدانم علويها چه اعتقادى دارند و نظرشان درباره دين مقدّس اسلام چيست ؟ گـفـت :

مـخـتـصـر مـى گـويـم ديـن مـا بـر اصـل وحـدت وجـود و تـنـاسـخ بـر اصل تكامل استوار بوده است .

گفتم :

آقاى " مجيد القاضى " كه يكى از بزرگان على اللّهى ها است در كتاب " يارى " صفحه 8 همين مطالب را عينا نقل كرده و او هم به همين مضمون اساسى مذهب علويها را تعريف كرده است .

" مـرادبـيـك " خـنـده اى كـرد و گـفـت :

هـمـه دانـشـمـنـدان و فـلاسـفـه قـديـم و جـديـد ايـن دو اصـل را قـبـول دارنـد حـتـّى دانـشمندان غير مسلمان هم به اين حقيقت يعنى " وحدت وجود" معترفند. آيا شما كتابهاى " موريس مترلينگ " را ديده ايد؟ گفتم :

بعضى از كتابهاى او را مطالعه كرده ام .

گفت :

كتاب " انديشه هاى يك مغز بزرگ " او را هم ديده ايد؟ گفتم :

بلى .

گفت :

آن كتاب مملوّ از همين مطالب است او هم معتقد به اصل وحدت وجود است .

او راست مى گفت من بعدها كه آن كتاب را مطالعه مى كردم بعضى از مطالبش را يادداشت نمودم كه منجمله اين كلام او است كه در كتاب " انديشه هاى يك مغز بزرگ " صفحه 22 مى گويد:

" اگـر خـدا هـمـان جـهـان نـباشد و اگر جهان با خدا تفاوت داشته باشد در اين صورت كيست كه بتواند بگويد آفـريـنـنـده جـهـان و يـا خـدا كـيـسـت تـا وقـتـى چـشـم و گـوش و ايـن قـلب و مـغـز را داريـم نـاچـاريـم قبول كنيم كه خدا همان جهان و جهان همان خدا است به همين جهت است كه تمام فلاسفه جهان در تمام اقطار گيتى و در تـمـام اعـصـار عـاقـبـت بـه ايـن نـتـيجه رسيدند كه هستى و جهان و خدا يكى است و هيچ تفاوتى بين آنها وجود ندارد" .

من با " مرادبيك " در اينجا مطالبى را در اين زمينه بحث كرديم كه در كتابهاى " پاسخ ما" و كتاب " استعمار ضدّ اسـلام " نـوشـتـه ام و لذا ايـنـجـا آنـهـا را تـكـرار نـمـى كـنـم ولى اجـمـالا بـه او فـهـمـانـدم كـه محال است خدا و جهان يك حقيقت باشند و با هم تفاوت نداشته باشند.

سپس از او سؤ ال كردم كه :

درباره " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) نظرت چيست ؟ گـفـت :

اگـر وحـدت وجـود غـلط بـاشـد او بـنـده خـدا اسـت و بـايـد تـمـام فضائل را از او سلب كنيم ! گـفـتـم :

اتـّفـاقـا اگـر وحـدت وجـود صـحـيـح بـاشـد بـايـد تـمـام فـضـائل را از او سـلب كـنـيـم زيـرا وقـتـى " عـلى " هـمـان خـدا بـاشـد و هـمـه صـفـات هـم مال خدا باشد براى " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) چيزى باقى نمى ماند.

گفت :

دوست دارم شما درباره اين موضوع شرح بيشترى بدهيد.

گـفـتـم :

مـا " عـلى بن ابيطالب " و يازده فرزندش ( عليهم السّلام ) را معدن رحمت پروردگار مى دانيم زيرا در زيارت جامعه مى گوئيم :

" السّلام عليكم يا اهل بيت النبوّه " تا آنكه مى گوئيم :

" و معدن الرّحمة " .و بـدون ترديد هر چيزى كه معدنى داشته باشد نبايد آن را از جاى ديگر جستجو كرد و حتّى اگر در جاى ديگر وجود داشته باشد از معدنش به آنجا منتقل شده است .و لى مـحـال اسـت كـه مـثـلا طـلا و يـا عـقـيـق و يـا فـيـروزه و هـر چـه مـثـل ايـنـهـا اسـت و مـعـدنـى دارد در جـائى غـيـر از مـعـدنـش بـوجـود آيـد. و بـدون تـرديـد پـروردگـار مـتـعـال رحـمـتـش شـامل همه چيزها مى شود و حتّى اصل خلقت بوسيله رحمت الهى بوده و علّت ايجاد اشياء همان رحمت پروردگار است .

لذا در دعاى كميل مى گوئيم :

" و برحمتك الّتى وسعت كلّ شى " .

يعنى :

تو را قسم مى دهم به رحمتت كه شامل همه چيز مى شود.و در دعـاى روز نـيـمـه رجـب مـى خـوانـيـم كـه امـام ( عـليـه السـّلام ) مـى فـرمـايـد:

" يـا مرسل الرّحمة من معادنها" .

يعنى :

اى كسى كه رحمت را از معدنهايش به سوى خلق مى فرستى .

بـنـابـرايـن مـا مـعـتـقـديـم كـه " عـلى " ( عـليـه السـّلام ) و فـرزنـدان مـعـصـومـش واسـطـه وصول رحمت اند و آنها معدن رحمت الهى هستند و از خلقت گرفته تا رزق و بقاء و هستى اشياء همه و همه از معدن رحـمـت الهـى كه " على " و فرزندان معصومش هستند بايد از جانب خدا به مخلوق و بلكه به عالم هستى سرازير شود.و از غير اين طريق راهى براى وصول رحمت الهى به خلق وجود ندارد.

بـنـابـرايـن شـمـا و ما از روزى كه چشم دل باز كرده ايم خلقت و رحمت را از جانب " على " و معصومين از اولادش مى بـينيم و هر دو دسته در اين موضوع با هم متّفقيم با اين تفاوت كه ما مى گوئيم هر چه " على " ( عليه السّلام ) دارد از خدا گرفته ولى شما هنوز به اين حقيقت نرسيده ايد.

" مرادبيك " گفت :

لطفا توضيح بيشترى بدهيد.

من گفتم :

طبق آنچه از احاديث فراوان و ادعيه ماءثوره استفاده مى شود خداى تعالى براى خلقت هر چيزى كه خلق مى كند وسيله و اسبابى قرار داده و لذا محكمترين كلامى كه در فلسفه خلقت گفته شده اين مضمون است كه خداى تعالى اِبا مى كند از اينكه امور را از غير طريق اسبابش جارى كند.

" ابى اللّه ان يجرى الاشياء الاّ بالاسباب " .((11))

بنابراين بزرگترين وسيله خلقت نور پاك حضرت " خاتم انبياء" و " على بن ابيطالب " و يازده فرزندش :

مى بـاشـنـد خـدا آنـهـا را قـبـل از خـلقـت خـلق بـا قدرت كامله خودش خلق كرده و همه چيز را بعد از خلقت آنها بوسيله قدرتى كه خودش به چهارده معصوم ( عليهم السّلام ) عنايت فرموده ايجاد كرده است .((12))

امـروز مـن و شـما كه چشم دلمان باز شده و " على " ( عليه السّلام ) را شناخته ايم و مى بينيم كه قدرت الهى در امر خلقت از دست " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) صادر مى شود.

شما مى گوئيد او خدا است ولى ما مى گوئيم او دست خدا است .

شما مى گوئيد او خالق مطلق است ما مى گوئيم او را خدا اجازه خلقت داده است .

شما مى گوئيد او تمام صفات كماليه را مستقلاًّ و ذاتا دارا است ما مى گوئيم او همه صفات كماليه را دارد ولى خدا به او داده است .

" مرادبيك " گفت :

در اين چند لحظه از شما خيلى استفاده كردم و همين طور است كه مى فرمائيد اميد است بتوانم به آنچه معتقديم بيشتر پايبند باشيم .

بـالاخـره از " مـرادبـيـك " خداحافظى كردم و چند ساعتى در شهر " اسكندرون " بوديم و نهار را همانجا خورديم و سپس به طرف " انتاكيا" حركت كرديم .

تـا " انـتاكيا" زياد فاصله نبود فقط 58 كيلومتر راه با صفا و بسيار ديدنى و مشجّر بود هنوز خيلى به غروب آفتاب مانده بود كه ما به " انتاكيّه " رسيديم .و لى چـون ايـن شـهـر از شـهـرهـاى مـعـروف دنـيـا اسـت حـكـايـاتـى از آن در قـرآن و انـجـيـل ذكـر شده نخواستم از آن زود بگذرم و لازم دانستم كه از وضع آن شهر تحقيق كنم و لذا تصميم گرفتم شـب را در آنـجـا بـمـانـم حـالا مـن مـى دانـم شـمـا تـوقـّع داريـد كـه هـم حـكـايـات قـرآنى اين شهر را براى شما نقل كنم و هم آنچه خودم در اين شهر ديده ام بنويسم .و لى چـون حـكـايـات قـرآنـى ايـن شـهـر را مقدارى در كتاب " اتّحاد و دوستى " نوشته ام و بقيّه را هم شما در كتب اسـلامـى كـه در اختيارتان هست مى خوانيد فقط به آنچه لازم است و عادتا در كتابها پيدا نمى كنيد و يا آنچه را كه خودم ديده ام اكتفا مى كنم .

اين شهر در حدود 350 سال قبل از ميلاد مسيح بوسيله " نپكاتور" تاءسيس و بنا گرديده است .

اين شهر بعد از ميلاد مسيح بر وسعت و اهمّيّتش افزوده شده و در آن مراكز روحانى در سطح بسيار عالى ساخته شده است .

در عـهـد سـاسـانـيان با جمعيّت بالغ بر 500 هزار نفر بعد از " رُم " و " اسكندريّه " بزرگترين شهرهاى جهان بود.و لى در اثـر ايـنـكـه ايـن شهر هميشه مورد حمله و تاخت و تاز حكّام مسيحى و مسلمان بوده چنانكه در يكى از جنگها يـكـصـد و هـفـده هـزار نـفـر از اهـالى آن كشته شدند و علاوه سه مرتبه قحطى و دو دفعه به آتش سوزى و دهها مـرتـبـه بـه زلزله هـاى بـنـيـان كـن مبتلا شده امروزه فقط داراى 000/70 نفر جمعيّت است و در اطرافش بناهاى قديمى زيادى ديده مى شود.((13))

قـامـوس الاعـلام جـلد اوّل صـفحه 419 مى نويسد:

" انتاكيا" مدّتى در دست " انوشيروان " افتاد و جزء ايران شد و بعد توسط امپراتورى روم به مملكت روم استرداد گرديد.

در سال 16 هجرى بوسيله سپاه اسلام فتح شد.و در سـال 357 هـجـرى بـاز بـه دسـت رومـيـهـا افـتـاد و مـدّت 120 سال در دست مسيحيان بود آنگاه توسط سلاطين سلجوقى فتح شد و باز پس از مدّتى به دست صليبيها افتاد و بالاخره در سال 921 هجرى بوسيله سلاطين عثمانى به آغوش كشورهاى اسلامى برگشت .

" پولس " و " برنابا" كه دو شاگرد برجسته حضرت " مسيح " بودند در اين شهر موعظه مى كردند و " يوحنّا" در اين شهر متولّد شد.

شاگردان حضرت " عيسى " در اين شهر ابتداء به مسيحى ملقّب شدند در اين شهر قبورى از انبياء ديده مى شود كه مسيحيها به زيارت آنها مى روند.

اين شهر 22 كيلومتر با درياى مديترانه فاصله دارد.

در اين شهر زيتون و خرما و ليمو و پرتقال فراوان است .

قـامـوس كـتـاب مـقـدّس مى نويسد:

شهر " انتاكيّه " به خوبى آب و هوا معروف بود، درختان سرو بسيارى بر آن سايه افكنده بود و نهرهاى آب و صاف و خوشگوارى در آن جارى بود.

مـن حـدود غروب آفتابى بود كه در يكى از خيابانهاى شهر " انتاكيّه " قدم مى زدم و به قِدمت تاريخى اين شهر فـكـر مـى كـردم كـه ديـدم پـيـرمـردى بـا قـد خـمـيـده و عـصـازنـان از مـقـابـل مـى آيـد وقـتـى بـه مـن رسـيـد تـوقـّفـى كـرد و قـد راسـت نـمـود و بـا زبـان عـربـى از مـن سـؤ ال كرد كه :

اهل كجائيد؟ گفتم :

ايرانيم ، (ضمنا از اينكه سلام نكرد دانستم كه او مسيحى است شايد هم ريش بلند و كلاه سياه شاپوى او اين معنى را در نظر من تاءييد كرد.) به هر حال (با عصا اشاره به كليسائى كه در كنار خيابان بود و من متوجّه آن نـشـده بـودم كـرد) و گـفـت :

مـايـليـد بـا هـم در ايـن مـحـل بـنـشـيـنـيـم و مـقـدارى حـرف بـزنـيـم ؟ مـن اظـهـار تمايل كردم و گفتم :

مانعى ندارد و با يكديگر به آن طرف به راه افتاديم .

(ضمنا من از اوّل كتاب تا اينجا مى خواستم يك مطلب قابل توجّهى را تذكّر دهم ولى مقتضى فراهم نمى شد و آن ايـن بـود كـه :

اگـر شما مى بينيد بعضى از اهالى تركيه در برخورد با من مى ايستند و حرف مى زنند و زياد مايلند از وضع من كنجكاوى كنند علّتش اين است كه من با لباس روحانيّت يعنى قبا و لبّاده و عبا و عمّامه بودم و هـر چه تصوّر كنيد در تركيه اين لباس در آن زمان جلب توجّه مى كرد لذا وقتى مردم مرا مى ديدند به عنوان يك روحانى مايل بودند با من بحثهاى مذهبى داشته باشند).

بالاخره اين پيرمرد هم به همين دليل مايل بود با من حرف بزند.و قـتـى وارد كـليـسا شديم دم در، اتاقى بود كه تقريبا هزار جلد كتاب در قفسه هاى آن چيده شده بود و خلاصه كتابخانه كوچكى را تشكيل مى داد ولى از مزاياى كتابخانه در آن هيچ چيز ديده نمى شد.

يعنى نه كتابدار داشت و نه فهرست و حتّى آنها را مرتّب هم نچيده بودند! در گوشه همين اتاق نشستيم ولى پيرمرد مدّتى عقب جلو مى كرد تا بتواند بنشيند بالاخره با زحمت و آخ و ناله نشست در وقت نشستن مى گفت :

پيرى هم بد دردى است من هم رفتنى هستم بايد اين دردها را با مردن معالجه كنم .

مـن بـه او گـفـتم :

كسى چه خبر دارد شايد بعد از مرگ درد و عذابهاى بيشترى متوجّه ما بشود و ناراحتى بيشتر داشته باشيم .

گـفـت :

بـله ، كى مى داند، مَثل ما مردم در انتخاب مذهب مثل جمعى است كه در تالار تاريكى داراى ستونهاى زيادى قـرار گـرفـته باشند و چون شخص راستگوئى گفته يكى از اين ستونها طلا است و هر كس آن ستون طلا را در بـغـل گـرفـتـه بـاشـد آن طـلاهـا مـال او اسـت . طـبـعـا هـر دسـتـه اى سـتـونـى را در آن تـاريـكـى در بـغل گرفته اند و منتظرند تا هوا روشن شود ببينند ستون طلا دست كيست ؟ ما هم منتظريم كه ببينيم در قيامت حق با كدام يك از مذاهب است .

مثلا شما مسلمانيد آيا يقين داريد كه صددرصد حق با اسلام است ؟ من كه يقين ندارم كه مسيحيت صددرصد حق باشد.

گفتم :

پدر، آيا ممكن نيست در اين دنيا از مذهب حق با عقلى كه خدا به ما داده است تحقيق كنيم ؟ گـفـت :

مـن در ايـن سـن كـه بـيـشـتـر از نـود سـال از عـمرم مى گذرد و هميشه در تلاش پيدا كردن دين حق بوده ام نتوانستم به اين مقصد برسم .

گفتم :

از مثالى كه زديد بايد شما لااقل به خدا و قيامت حتما معتقد باشيد؟ گفت :

چطور؟ گـفـتـم :

بـايـد راسـتـگوئى وجود داشته باشد تا از ستون طلاى تالار خبر بدهد. يعنى بايد بوجود خدا معتقد بـاشـيـد تـا او از مـذهـب حـقـّى بـه شـمـا خـبـر دهـد و هـم بـايـد مـعـتـقـد بـاشـيـد كـه قـيـامـتـى هـسـت تـا مثل وقتى كه تالار روشن مى شود حقايق و مذهب حقّ ثابت گردد.

گـفـت :

بله ، راست است به اين دو موضوع كه معتقدم و به دين مسيحيت هم اعتقاد دارم و به همين جهت هم مسيحى هستم ولى احـتـمـالا پـس پـرده اى كـه بـراى مـا روشن نيست حقيقت ديگرى هم وجود داشته باشد كه مى خواسته من از آن پيروى كنم .

(مـن در ايـنـجـا مـتـوجـّه شـدم كـه او بـه هـر حـال در ايـن سـن در ديـنـش متزلزل است و مى شود با او مقدارى حرف زد).

گـفـتـم :

اتـّفـاقـا ايـن مـثـالى را كـه شـمـا زديـد يـك " بـهـائى " در ايـران اوائل جـوانـى بـراى مـن زد مـن مـقـدارى دربـاره اش فـكر كردم ديدم درست است كه خداى تعالى ما را در يك دنياى تـاريـكـى كـه هـر دسـتـه اى بـه آنـچـه مـعـتـقـد اسـت پـايـبـنـد و آن را حـق مـى دانـد قـرار داده . ولى در مـقـابـل يـك چـراغ پـر نـورى كـه هـمـه چـيـز را مـى تـوان بـوسـيـله آن تـشـخـيـص داد بـه نـام عـقـل هم به دست ما داده كه بوسيله اين چراغ پر نور ما آن ستونى را كه براى ديگران مخفى است مى بينيم و در بغل گرفته ايم .

شـمـا بـه زبـان عـربـى تـا حـدّى مـسـلّطـيـد قـرآن را بـخـوانـيـد و بـا كـتـاب تـورات و انـجـيـل مـقـايـسـه كـنـيـد بـخـصـوص بـه مـطـالبـى كـه هـر دو كـتـاب عـنـوان كـرده انـد دقـيـق شـويد و با چراغ عقل ببينيد كه كدام يك از اين دو كتاب بهتر مطالب را اداء كرده و بهتر زيبندگى دارد كه به خداى تعالى نسبت داده شود.

پـيـرمـرد مـسـيحى آهى كشيد و گفت :

حيف كه دير شده و از من گذشته است . اگر خداى تعالى مرا تا امروز هدايت نكرده باشد بعد از اين هم خيلى بعيد است كه هدايت كند.

گفتم :

اتّفاقا " پيغمبر اسلام " ( صلّى اللّه عليه و آله ) در يكى از تعليماتش مى گويد:

" ز گهواره تا گور دانش بجوى " .

قرآن كسانى را كه از رحمت خدا ماءيوسند كافر دانسته است .

بـنـابـرايـن شـمـا هـمين الا ن هم بايد به فكر چيز ياد گرفتن باشيد (در اينجا مهلت ندادم كه او ديگر حرفى بزند و كتاب مقدّس " تورات و انجيل " را از قفسه برداشتم ) و گفتم :

قرآن هم اينجا پيدا مى شود؟ پيرمرد، با انگشت به گوشه همان قفسه اشاره كرد و گفت :

آن كتاب آخرى رديف سوّم قرآن است .

ديـدم قـرآن نـفـيـس خـطّى با خط بسيار زيبا و درشت آنجا گذاشته شده برداشتم و براى او چند موضوع را به ترتيب زير با تورات مقايسه نمودم (كه البتّه با آن مطالب ، سابقه ذهنى داشتم ).

1 - قصّه خلقت آدم و حوّاء در سوره بقره از قرآن و همين مطلب را در سفر پيدايش از تورات با هم مقايسه شد.

2 - قـصّه حضرت نوح از قرآن سوره نوح و از تورات سفر پيدايش آنجا كه مى گويد:

نوح به قدرى شراب خورد كه لخت و عور در ميان خيمه افتاده بود و نمى فهميد، مقايسه شد.

3 - قـصـّه بـنـى اسـرائيـل از قـرآن سـوره يـوسـف و سـوره بـنـى اسـرائيـل بـا بـركـت گـرفـتـن يـعـقـوب از پـدرش و كـشـتـى گـرفـتـنـش بـا خـدا! كـه در تـورات نقل شده مقايسه شد.

4 - قصّه حضرت عيسى و تولّدش در آخور الاغها از انجيل با تولّد او در زير درخت خشكيده خرما كه به بركت آن حضرت سبز و بارور شد و چشمه آبى كه از زير پايش جارى گرديد از قرآن با هم مقايسه شد.

5 - اصـل مـحـبـّت و اجـازه دادن بـه شـريـر كـه هـر كـارى را مـى خـواهـد نـسـبـت بـه مـظـلوم بـكـنـد از كـتـاب انجيل با قانون حيات بخش قصاص و عفو و محبّت اسلامى از قرآن با هم مقايسه شد.

حـالا حـتـمـا شـمـا هـم تـوقـّع داريـد كـه آنـچـه آنـجـا بـحـث شـده بـخـصـوص قـصـّه هـايـش را نقل كنم ولى به سه دليل اين كار را نمى كنم :

اوّل - آنكه كتاب خيلى مفصّل مى شود و حوصله خوانندگان به سر مى آيد.

دوّم - آنـكـه چـرا ايـن كـار را شـمـا خـودتـان نـمى كنيد كه هم مستندتر و تحقيقى تر مطلب را بفهميد و هم مقدارى فكرتان در مطالب دينى به كار بيفتد؟! سوّم - آنكه اكثر مطالب فوق را خودم در كتاب " پاسخ ما" نوشته ام ديگر نمى خواهم در اينجا تكرار كنم .

امّا نتيجه دو ساعت بحث و گفتگو با آن پيرمرد در كتابخانه كليسا اين شد كه به من گفت :

خدا تو را جزاى خير بـدهـد كه به روى من در اين آخر عمرى درِ هدايت را باز كردى ، من از اين به بعد خودم قرآن را مى خوانم و آن را بـا تـورات و انـجـيـل مـقـايـسـه مـى كـنـم و قـطـع دارم كـه عـاقـبـت بـا چـراغ عقل ستون طلائى مذهب حق را پيدا خواهم كرد.

سـپـس گـفـت :

مـن ديـگـر خـسـتـه شـدم و شـب هـم گـذشـتـه اگـر بـه منزل برويم بهتر است .

مـن از او خـداحـافـظـى كردم و به هتل براى استراحت رفتم و صبح زود به طرف مرز سوريه و شهر " حلب " كه 81 كيلومتر بيشتر راه نبود حركت كرديم ساعت 8 صبح به مرز سوريه رسيديم .

در سوريه

از مرز سوريه تا شهر " حلب " پنجاه كيلومتر است و آن راه زيادى نيست ولى در اين مسير چند قريه بزرگ وجود دارد كه محلّ تجمّع شيعيان " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) است .

در ايـن قـريـه هـا عـلمـاء و دانـشـمـنـدان شـيـعـه بـه تـعـليـم و تـربـيـت مـردم اشتغال دارند.

مـن در ايـن مـسـير تنها به بخش بزرگ " نُبّل " رفته ام و مورد لطف اهالى آن بخش قرار گرفته ام و از نزديك خدمات و فعّاليّتهاى جناب حجّة الاسلام " شيخ محمّد سعيد" و جناب حجّة الاسلام آقاى شيخ " ابراهيم نصراللّه " را مشاهده كرده ام .

ايـنها هزاران نفر شيعه را در آن ناحيه (يعنى بين مرز تركيه و شهر حلب ) رهبرى مى كنند و دستورات و معارف اسلام را به آنها تعليم مى دهند آقاى " شيخ ابراهيم نصراللّه " كتابى به نام " حلب و تشيّع " نوشته و آنچه شما بخواهيد از مطالب تاريخى و علمى در اين رابطه در آن كتاب مرقوم فرموده است .

ساكنين اين قريه ها بسيار ميهمان دوست و جدّا در اين صفت به مولاى خود حضرت " اميرالمؤ منين على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) اقتدا كرده اند.را ستى در اينجا مطلبى از نظر جامعه شناسى به يادم آمد بد نيست بنويسم ، چون ممكن است بعدها فراموش كنم علاوه همين الا ن خواهيد فهميد كه چرا مطلبى را كه مى خواهم بنويسم در اينجا به يادم آمده است .

مـن در سـفـرهاى متعدّدى حدود سى روز در تركيه بوده ام و بخصوص در اين سفر كه وارد سوريه مى شوم و با مردم شيعه اين حدود برخورد مى كنم چيزى كه بيشتر از همه جلب توجّه مرا مى كند موضوع ميهمان نوازى شيعيان است .و قتى محبّت و ميهمان نوازى مردم " نُبّل " را با برخوردهائى كه قبلا با اهالى تركيه (البتّه منظور غير شيعيان و مسلمانان آنها است ) داشتم مقايسه مى كنم به اين نكته كه مى خواهم بنويسم بيشتر متوجّه مى شوم .

شـمـا ايـن را بـدانـيـد، در هـر كجاى عالم كه شيعه اى پيدا مى شود، بخصوص با مقايسه با ديگران صفت جود يـعـنـى گذشت و ايثار و ميهمان دوستى و دستگيرى از ضعفاء به پيروى از ايثارگريهاى حضرت " اميرالمؤ منين على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) و فرزندانش به طور چشمگيرى جلب توجّه مى كند.

مـن در اينجا مثالها و جريانات زيادى براى تاءييد اين فكر و عقيده ام دارم ولى چه كنم ، صحيح نيست كه در اين كـتـاب از مـوضـوع مـورد بـحـث كـه خـاطـرات و سـرگـذشـت سـفـر اسـت مـنـحـرف شـوم و بـه اصل جريان نپردازم .

امّا مى دانم شما هم حاضريد براى آنكه جامعه شيعه را بهتر بشناسيد و بدانيد صفات و خصوصيّات مقام رهبرى و امـامـت تـا چـه حـد در روحـيـّه پـيـروان تـاءثـيـر دارد، بـه لااقـل يـك مثال و قضيّه توجّه كنيد و انشاءاللّه خسته هم نمى شويد.

بـلكـه بـه خـاطـر روحـيـّه ولايـت و محبّتى كه در شما خواننده عزيز نسبت به خاندان " عصمت و طهارت " ( عليهم السـّلام ) خـواهـد بود نشاط بيشترى هم براى خواندن بقيّه كتاب پيدا مى كنيد و اميد است كه اين كتاب را تا به آخر بخوانيد و به هيچ وجه خسته نشويد.

سخاوت شيعيان

يكى از الطافى كه خداى تعالى به من فرموده اين است كه هميشه در جريانات رفع گرفتاريهاى جامعه قرار مـى گـرفـتـم و غـالبـا با كسانى كه خداى تعالى به آنها توفيق كمك به همنوعشان را داده همراهى مى كردم و ناظر خدمات اهل خير بوده ام .

در زلزله " گناباد" و " فردوس " كه حدود ده هزار نفر كشته شدند و هزارها خانه بى سرپرست شد و در زلزله " طـبـس " كـه شهر طبس و قراء اطرافش با خاك يكسان شده بود و در سيلهاى " قوچان " و قراء اطراف " مشهد" كه جـمـعـى بـى خـانمان گرديده بودند براى كمك به آنها با جمعى از شيعيان " اميرالمؤ منين على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) به اين محلها رفته ام و به چشم خود ديده ام كه چگونه آنها براى كمك به همنوعانشان ايثارگر و فداكارند.

منجمله وقتى كه زلزله گناباد و فردوس شهرك " كاخك " را به كلّى ويران كرده بود و حدود شش هزار نفر زير آوار مانده بودند و جنازه ها در خيابانها منتظر دفن شدن بودند.

يكى از تجّار " تهران " را ديدم كه اشك مى ريزد و كوله پشتى سنگينى به دوش كشيده و به مجروحين دوا و غذا مـى رسـانـد، و چـون مـخـتـصر سابقه آشنائى با او داشتم و مى دانستم كه او مرد متموّلى است و اين كار را فقط بـراى خـدا انـجـام مـى دهـد از او سـؤ ال كـردم :

چـنـد روز اسـت در ايـنـجـا مشغول خدمتى ؟ گـفـت :

آن سـاعـتـى كـه خـبـر زلزله بـه تـهـران رسـيـد بـا آنـكـه زنـم وضـع حـمـل داشـت و در بـيمارستان بسترى بود و فوق العاده گرفتار بودم ، تمام كارهايم را به زمين گذاشتم و هر چه پول در حسابم داشتم برداشتم و سوار هواپيما شدم و خود را به مشهد رساندم و سپس با ماشين در همان روز به گناباد آمدم و با برادران مسلمان خود همدرد و همكار شدم .

در ايـن بـيـن كـوله پشتى را به زمين گذاشت و گفت :

من مى خواهم چند نمونه از ايثارگريهاى مردم مسلمان كه در اين چند روز خودم به چشمم ديده ام براى شما نقل كنم اگر مايليد گوشه اى بنشينيم تا سر پا خسته نشويد.

گفتم :

مانعى ندارد حاضرم بلكه از مشاهداتتان استفاده مى كنم .

گفت :

اينجا در روزهاى اوّل هر چند ساعت يك مرتبه زلزله مى شد. يكى از خانه ها نيمه خراب بود و با يك تكان ممكن بود فرو بريزد، يكى از همكارانم را مى ديدم وارد آن خانه مى شود و بيرون مى آيد به او گفتم :

چه خبر است ؟

/ 28